درباره هستی من




Friday, January 31, 2003

٭
اولش از يك كوفتگي در پاي چپش شروع شد،
بعدش كم كم درد به تمام پاش منتقل شد،
درد بود يا كوفتگي نمي دونست فقط نفسش رو بريده بود،
انگار يه رگ از كمرش تا كف پاش گرفته بود،
دلش مي خواست جيغ بزنه،
هر حركتي كه به پاش مي داد احساس مي كرد شايد اين آخرين حركت باشد،
دلش مي خواست بگه كه پاش درد مي كنه و كمك بخواد ولي ميترسيد همان جمله ي هميشگي رو بشنوه،
آخرش بالاخره به يكي كه فكر مي كرد اون جمله رو نمي گه گفت،
اون هم برگشت گفت:“ ناراحت نباش دردت عصبي.”
چيزي جواب نداد چون داشت با تعجب بهش نگاه مي كرد و فكر مي كرد:“ اين هم كه مثل بقيه است!!!!!!!!”
اون گفت:“ مي دونم نمي خواي ضعيف جلوه كني ولي بايد به پذيري كه تو توي يك بحران هستي و تمام اين حالت ها هم طبيعي است.”
ديگه فهميد كه بهتره بگه باشه تا طرف خودش خفه شه.
عجيبه كه همه اصرار دارند هي بهش بگند كه تو بايد عصبي باشي چون بحران پشت سر گذاشته اي در حالي كه خودش همچين احساسي نداره.
شايد هم بايد از اين انرژي منفي كه كائنات براش مي فرسته استقبال كنه و خودش رو بهش بسپاره و اينقدر با خودش نجنگه. شايد ديگه مثبت بازي فايده نداره، شايد واقعاً بايد نقش يه آدم بدبخت رو بازي كنه.




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

........................................................................................