٭
چند روز پيشا مامانم رو برده بودم بيمارستان تا دكترش وضعيت پاش رو بررسي كنه، دكتره كه البته خيلي هم دكتر خوبيه بسيار عجله داشت طوري كه به مامانم نگفت كه تا كي نبايد پاشو زمين بذاره من دنبالش رفتم بيرون و ازش پرسيدم:” ببخشيد آقاي دكتر مادرم تا كي نبايد پاشو بذاره زمين؟“
دكتره يكهو شروع كرد داد زدن؛” چند دفعه بايد بهت بگم؟سه دفعه بهت گفتم، تا 28 ام.“ و دوباره با صداي بلندتر:” تا 28 ام.“
نمي دونم چرا غدد اشكيم شروع كردن كار كردن و يه چيزي راه گلوم رو بست ديگه نمي تونستم جوابشو بدم و زير لب گفتم:”متشكرم“
دكتره با اين كارش 3، 4 ساعت حال منو خراب كرد، دست خودم نبود ولي داشتم منفجر مي شدم و دلم مي خواست زار بزنم، وقتي مامانم پرسيد:”چته؟“ و داستان رو براش گفتم با تعجب نگاهم كرد و بهم گفت:” فكر نمي كردم مشكلات زندگي بتونه دختر قوي، زبل و پرروي منو اين طوري ضعيف كنه!!!!!“ اين جمله برام خيلي سنگين بود چون خودم هم مي دونستم كه داره راست مي گه ولي حتي اين جمله هم نتونست حالم رو خوب كنه.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home