درباره هستی من




Tuesday, February 04, 2003

٭
اگه يوني مي رفت لندن

--------------

مادر شوهر يوني: بالاخره اين ناهارت حاضر شد؟

يوني: بله، داره درست مي شه.

م: حالا چي درست كرده اي؟

ي: قرمه سبزي

م: مگه نمي دوني بابا قرمه سبزي دوست نداره!!!!!

ي: آخه شوهرم دوست داره.

م: شوهرت؟ باشه پس يه چيز ديگه براي بابا درست كن.

ي: چشم

م: اين جا ها رو هم جمع كن، امروز بعد از ظهر دوستام مي يان

ي: آخه من درس دارم.

م: درس ديگه چيه، به كاري كه مي گم برس.

چند دقيه ي بعد يوني تنها در آشپزخانه: زنيكه ي آشغال، بي خود مي كنه با من اينطوري حرف مي زني، مگه من كلفتشم.

و اين داستان احتمالاً تا يك سالي ادامه پيدا مي كرد. تا اينكه بالاخره يوني به همه مي گفت و خودش رو خلاص مي كرد.

----------------------------

درس اخلاقي داستان:

باباي آسموني يوني خيلي دوستش داره و يوني بايد روزي صد بار از باباش تشكر كنه و ناشكري هم نكنه.




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

........................................................................................