٭
اگه يوني مي رفت لندن
--------------
مادر شوهر يوني: بالاخره اين ناهارت حاضر شد؟
يوني: بله، داره درست مي شه.
م: حالا چي درست كرده اي؟
ي: قرمه سبزي
م: مگه نمي دوني بابا قرمه سبزي دوست نداره!!!!!
ي: آخه شوهرم دوست داره.
م: شوهرت؟ باشه پس يه چيز ديگه براي بابا درست كن.
ي: چشم
م: اين جا ها رو هم جمع كن، امروز بعد از ظهر دوستام مي يان
ي: آخه من درس دارم.
م: درس ديگه چيه، به كاري كه مي گم برس.
چند دقيه ي بعد يوني تنها در آشپزخانه: زنيكه ي آشغال، بي خود مي كنه با من اينطوري حرف مي زني، مگه من كلفتشم.
و اين داستان احتمالاً تا يك سالي ادامه پيدا مي كرد. تا اينكه بالاخره يوني به همه مي گفت و خودش رو خلاص مي كرد.
----------------------------
درس اخلاقي داستان:
باباي آسموني يوني خيلي دوستش داره و يوني بايد روزي صد بار از باباش تشكر كنه و ناشكري هم نكنه.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home