٭
اونشب تمام سلول هاي بدنم- منهاي سلول هاي مغزم - التماس مي كردند بريم بخوابيم و دلشون سنگيني لحافم رو مي خواست اما سلول هاي مغزم اصلاً خوابشون نمي اومد و دلشون مي خواست فكر كنند. اون وسط من مانده بودم و اين سلول ها . به
س. م. مي گفتم:“ بابا حالا كه وقت فكر كردن نيست.” من رو متهم مي كردند به اينكه طرف ديگري رو مي گيرم. به اون يكي مي گفتم:“ بذار فكراشو بكنه، اينقدر غر نزن.” اونم به همان چيز متهمم مي كرد. ديگه كلافه شده بودم نمي دونستم چي كار كنم تا بالاخره شاكي شدم و گفتم:“به من مربوط نمي شه هر غلطي كه دلتون مي خواد بكنين.” و در كمال تعجب ديدم كه چند دقيقه ي بعد با هم آشتي كردند و من صداي دعواي مجددشون رو تو خواب شنيدم.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home