درباره هستی من




Monday, February 10, 2003

٭
وقتي كتاب دفترچه ي ممنوع (آلپا دسس پدس- چقدر اسمش سخته) رو خوندم خيلي دلم براي شخصيت اصلي داستان سوخت و اعصابم خورد شد ولي هيچ وجه اشتراكي با اون آدم احساس نمي كردم (چون دغدغه هاش رو نداشتم) از وقتي كه اين وبلاگ رو راه انداختم تازه مي فهمم چرا اون خانوم به اون دفترچه ي سياه رنگ احتياج داشته.
مشكل اون آدم اين بود كه يه جايي براي نوشتن هر آنچه كه دلش مي خواد پيدا كرده بود ولي هيچ جاي امني براي پنهان كردن اون نداشت.
منم تازه يه جايي پيدا كرده ام كه هر چي دلم مي خواد بنويسم ولي باز هم با خريت خاص خودم وقتي آدمها سراغم رو مي گرفتند و مي پرسيدند كجايي؟ چرا تلفنت اشغاله؟ بهش مي گفتم تو اينترنت بودم و درگير يه كارهايي هستم و در جواب سئوال چه كارهايي مي گفتم:“وبلاگ بازي”
حالا تقريباً همه ي اون آدمها اينقدر خودشون رو نزديك مي دونند كه مي پرسند:“ آدرست چيه؟” و من كه اصلاً دلم نمي خواد هيچ كدوم از اونها رو توي اين فضاي خصوصي ام راه بدم تازه مي فهمم كه اون خانوم چه احساس دردناكي رو تجربه مي كرده.

احساس اينكه نمي توني هيچ چيز و هيچ جاي پنهاني داشته باشي مگر به قيمت شكوندن دل آدمها.




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

........................................................................................