٭
يه عالمه سوسك بود، اين سوسكها روي تمام تنم رو گرفته بود، از ترس داشتم سكته مي كردم، هر جا رو نگاه مي كردم فقط و فقط سوسك بود، گريه مي كردم ولي جرات نمي كردم دهنم رو باز كنم كه فرياد بزنم چون مي ترسيدم كه سوسكها برن تو دهنم، فقط گريه مي كردم، كم كم گريه ام تبديل به زجه شده بود، بالاخره تصميم گرفتم كه داد بزنم و كمك بخوام دهنم رو كه باز كردم يكي از سوسكها رفت تو دهنم و و از ترس سكته كردم و مردم......................
وقتي به تعبير اين خواب فكر مي كنم فقط به اين نتيجه مي رسم كه تو زندگي واقعي هم نبايد دهنم رو باز كنم و از آدمها كه مثل اين سوسكها دورم رو گرفته اند كمك بخوام چون باعث مرگم مي شن..............
0 Comments:
Post a Comment
<< Home