٭
از پنجره به بيرون نگاه مي كرد،
خورشيد و باد با هم دست به يكي كرده بودند تا ابرها رو از آسمون اونجا بيرون بندازن،
ابرها هم براي اينكه قدرت خودشون رو به نمايش بگذارن، هر از گاهي ديوانه وار مي باريدند،
اين جنگ همچنان ادامه داشت،
از ديدن اين صحنه ها هيچ احساسي بهش دست نمي داد،
داشت سعي مي كرد حالش خوب بشه،
هي به خودش مي گفت: ” چه هوايي!!!!!“
ولي بازم هيچ تغييري در حسش به وجود نمي آمد،
يه هو توجهش به چند تا كارگر كه در حال كار كردن در ساختمان نيمه تمام رو به رو بودند جلب شد،
آنها در حال نگاه كردن به او بودند كه غرق در افكارش بود،
نگاهش مي كردند، مي خنديدند، به هم نگاه مي كردند و به او نگاه مي كردند و باز هم مي خنديدند،
با خودش فكر كرد كه چرا اونجا نشسته و در حال دود كردن پول زحمت كشيده و يا نكشيده اش است،
ديگه دوستيه خورشيد و باد هم داشت تموم مي شد،
چون خورشيد خانوم وقت خوابش بود و باد هم كاسه ي گدايي دوستيش رو دستش گرفته بود و منت ماه رو مي كشيد،
كارگر ها هم ديگه رفته بودند،
ولي هيچ چيز براي اون تمومي نداشت،
افكارش مثل هيولاها اون رو در بر گرفته بودند و تا نابوديش به اين جنگ ادامه مي دادند.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home