٭
چهارشنبه 10 اردیبهشت:
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم،
سرم در حال ترکیدن بود حالم مثل وقتهایی بود که شب قبلش تا خرخره مشروب خورده ام،
کسی خونه نبود،
با گیجی تمام رفتم و نسکافه رو درست کردم و سیگارم رو روشن کردم،
به شدت نگران یه دوست خوب بودم،
تلفن رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم،
بعد از چند تا بوق صدای همسرش اومد که داره می گه بعد از صدای بوق....
داشتم پیغام می ذاشتم که گوشی رو برداشت،
گفتم:« چه طوری؟ »
گفتش:« بهت زنگ می زنم»
تلفن قطع شد.
رو تخت دراز کشیده بودم که بابام اومد خونه و دم در اتاقم ایستاد
گفت:«سلام،یونی جان خیار و گوجه و سبزی تو آشپزخونه منتظرتن!!!»
گفتم:«سلام، خوب می گفتی کزت جان بهتر نبود؟»
خندید و رفت تو اتاقش.
بالاخره بعد از کلی دل شوره دوستم زنگ زد و گفت:« سریع راه بیفت بیا کافه.»
حاضر شدم و خیار و گوجه رو شستم و سبزی رو هم تو کیسه کردم و گذاشتم تو یخچال.
رسیدم کافه و دوستم تا حدودی از نگرانی درم آورد،
دو ساعتی توی کافه حرف زدیم و تازه سرم داشت از اون حالت گرفتگی در میومد که باید می اومدیم خونه،
سبزی رو با کمک دوستم پاک کردم و شستم و دوستم رفت،
باید می رفتم دیدن یکی از دوستام که در حال نقل مکان به انگلیس بود،
پس حاضر شدم و داشتم از در می رفتم بیرون که
مامانم که تازه رسیده بود گفت:« با ماشین که نمی ری؟»
گفتم:«چرا»
گفت:« پس اول مارو برسون خونه ی داییت و بعد برو.»
گفتم:«پس تو رو خدا زود حاضر شو.»
صدای زنگ تلفن....
«بله»
«سلام عزیزم»
«سلام»
.
..
...
«به مامان و بابا بگو سر راهشون بیان دنبال من»
«چشم»
خلاصه با اون عجله ای که من داشتم عمه جان رو هم برداشتیم و بالاخره همه رو رسوندم خونه داییم.
توی خیابون یوسف آباد داشتم می رفتم که یه صدایی اومد،
صدایی که ازش متنفرم،
یه چیزی مثل: تتتقققققققق، جیرینگ یا یه هچین چیزی،
آره تصادف کرده بودم،
یارو کلی داد و بیداد کرد و منم که هیچ وقت از جواب کم نمی یارم جوابش رو می دادم،
پلیس که بعد از صد ساعت اومده بود گفت:« خانوم چون شما داشتی از سمت راست سبقت می گرفتی شما مقصری.»
آخه تو خیابونی به شلوغی یوسف آباد مگه کسی می تونه از سمت راست سبقت بگیره؟
من داشتم راه خودم رو می رفتم و یارو زده به من و حالا قانون هم می گه من مقصرم!!
خلاصه پونزده هزار تومن دادم به یارو که بره گلگیر ماشینش رو درست کنه.
ساعت نه و چهل و پنج دقیقه شده بود و دوستم هم پنج صبح مسافر بود،
دیگه گاز ماشین رو گرفتم و رسیدم میدون محسنی که دیدم مثل مور و ملخ
از اون کلاه کج های وحشتناک وایسادن،
با خودم گفتم خدا رو شکر که اصلا آرایش ندارم و قیافه ام هم عین کپکه،
ناخودآگاه صدای شهرام ناظری رو هم کم کردم،
که یک هو یکی از اون آقایون محترم اشاره کرد بزنم کنار،
منم که از خودم مطمئن بودم ایستادم،
اومد گفت:«مدارک لطفا»
من گواهینامه و کارت ماشین رو دادم،
بعد از دو ساعت زیر و رو کردن اون دو تا کارت
اومد گفت:«آدرستون رو بفرمایید.»
گفتم:«مشکل چیه؟»
گفت:«هیچی، طرح مبارزه با ماشینهای مسروقه است.»
آدرس رو گفتم،
شماره تلفن رو پرسید،
اونهم گفتم،
یه برگه ای داد دستم و
گفت:«در روز مشخص شده به مبازره با مفاسد اجتماعیه وزرا مراجعه کنید و مدارکتون رو تحویل بگیرید.»
عین احمق ها زل زدم بهش و گفتم:«آخه چرا؟»
گفتش:«خانوم حرکت کنین راه رو بند آوردین!!!!»
منم گفتم:«چشم»
خلاصه ساعت ده و چهل و پنج دقیقه رسیدم خونه ی دوستم،
و گفت یه زنگ به مامانت بزن وقتی زنگ زدم و ماجرا ها رو گفتم،
از اون ور خط یکی که نه مامانم بود و نه بابام،
گفت:« به ما که می رسی زبون داری اندازه ی کلت ولی وقتی می خواهی حقت رو بگیری لال مونی می گیری.»
و اضافه کرد:« چقدر باید بهت بگم اینقدر تند رانندگی نکن؟»
عجب روز خوبی بود این چهارشنبه.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home