درباره هستی من




Thursday, June 05, 2003

٭

مامانش داشت گریه می کرد،
با صدای بلند گریه می کرد،
اونم گریه اش گرفته بود،
اشک تو چشماش بود،
خونشون شلوغ بود،
کلی آدم بزرگ اومده بودن،
دلش باباش رو می خواست،
شادی رو بغل کرده بود و محکم فشارش می داد روی سینه اش،
حتماً شادی هم می دونست یه خبری شده،
برای اینکه خودش رو چسبونده بود بهش،
یک هو همه دور مامانش جمع شدن و خوابوندنش روی مبل،
مامانش ناله می کرد و گریه می کرد،
بلند شد رفت بالا سر مامانش،
گریه می کرد،
خواهرش اومد و گفت:«طفلکم برو تو اتاقت و بازی کن.»
با گریه پرسید:«مامان چشه؟»
خواهرش داد زد:«پس چرا اورژانس نمی یاد؟»
با گریه پرسید:« پس بابا کی می یاد؟»
خواهرش داد زد:«داره می میره.»
یکی از اون آدم بزرگها اومد و دستش و گرفت و به زور بردش تو اتاق.
یکی می گفت قرص قلبش رو بیارین
چند دفعه هم صدای خواهرش رو شنید که با گریه می گفت:«مادرم داره از دستم می ره.»
زنگ در
صدای چند مرد غریبه
سکوت

از اتاقش که اومد بیرون دید همه رفتن...
همه رفتن و اونو نبردن
ترسیدش
زد زیر گریه
یاد اون روز افتاد که از مامانش پرسیده بود:«پس بابا کی می یاد؟»
مامانش گفته بود:«بابات چند وقت نمی یاد.»
گریه کرده بود و پرسیده بود:«آخه چرا؟ من بابام رو می خوام.»
اون موقع هم دلش باباش رو می خواست،
اگه باباش بود اون و شادی رو یادش نمی رفت،
مامانش بهش گفته بود بابا رفته خونه ی دوستش،
وقتی به مامان گفته بود خوب بریم خونه ی دوست بابا،
مامانش گریه کرده بود و گفته بود نمی شه،
پرسیده بود چرا و مامانش بهش گفته بود که دوست بابا باید اجازه بده ما بابا رو ببینیم.
گریه کرده بود و گفته بود خوب من قول می دم بچه ی خوبی باشم،
به شادی هم می گم سر و صدا نکنه، بریم اونجا من بابا رو ببینم،
مامانش گفته بود نه نمی شه
و خیره شده بود
نگاه مادرش را که دنبال کرده بود
فقط میله دیده بود....




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

........................................................................................