درباره هستی من




Saturday, June 21, 2003

٭
خسته و بی حال نشسته بود روی تخت خوابش و غرق در افکارش بود.
نبود،
تو این دنیا نبود،
یه جایی بود که خودشم نمی دونست کجاست،
مثل آدمهای مست بود،
یه نور خوب،
یه موزیک توپ،
یه سیگار تازه روشن شده،
یه فضای عالی،
که فقط و فقط یه چیزی کم داشت،
یه چیزی داشت هی نبودنش رو در اون فضا به رخش می کشید،
بلند شد،
ایستاد جلوی آینه،
موهاش رو باز کرد،
مثل آبشار ریختن روی شونه هاش،
با یک گردش گردن همه رو یک طرف ریخت،
با دست جمعشون کرد و پیچوندشون بالای سرش،
کمر و باسنش شروع کردند به حرکت،
شروع کرد رقصیدن،
ماهها بود که حرکات بدن خودش رو هنگام رقص ندیده بود،
محو خودش بود،
چشمهاش بسته شدند،
و در اون تاریکی،
دوباره اون مرد ناشناس رو که یک روزی قراره وارد زندگیش بشه رو دید،
مرد بغلش کرده بود،
با هم می رقصیدند،
چشمهاش رو که باز کرد،
خودش رو در آینه دید،
که انتظار روز به روزسنش رو بالاتر می بره،
و اشکها رو دید که با وقاحت سقوط می کردند،
و آغوش اون مرد رو آرزو می کردن،
آغوشی مهربون،
آغوشی قوی،
اشکها همچنان سقوط می کردند،
و اون هم شاهد سقوط اونها بود،
زنگ تلفن اون رو از افکارش بیرون کشید،
چند لحظه بعد گوشی تلفن رو در کنار خورده شیشه ها دید.




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

........................................................................................