٭
کف اتاق نشسته بود. سرمای سنگ زیر باسنش با عرق بدنش در کشمکش عجیبی بود. زانوهاش رو بغل کرده بود و سرش رو روی دستاش گذاشته بود. گوشاش موسیقی رو می مکید. با پایان موسیقی سر اون هم از روی زانوهاش بلند شد. بدون حرکت گردن و سر، فقط و فقط با حرکت مردمک چشمش به تلالوء ش نگاه کرد. عجب برق زیبایی داشت. دست راستش رو دراز کرد و از زمین برش داشت. طرف غیر تیزش رو به دستش فشار می داد. ترس در قالب نگرانی و ناراحتی دیگران اومده بود سراغش و داشت بازم مغلوبش می کرد، که اون صحنه در ذهنش بازسازی شد و نفرت تمام وجودش رو گرفت و در یک لحظه تمام اون خطهای سبز رنگ رو تیکه پاره کرد. درد شیرین بود. خون فوران کرد بیرون و روی سنگ سفید جاری شد و مدتها با چشماش مسیر خون رو دنبال کرد و زیبایی ترکیب قرمز و سفید محوش کرد. اونقدر محو اون منظره شد تا چشماش تیره تر از اون خط قرمز شدن و به سیاهی رسیدن.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home