٭
سهم من از عقل
اون روز صبح از خواب به موقع بیدار شده بودم، قرار بود خدا عقل رو قسمت کنه وقتی رسیدم دیدم صد نفری بیشتر جلوم نیستن، کلی خوشحال شدم، به خودم گفتم: « یونی نونت تو روغنه! دیگه تو این دنیا یه گهی می شی»
جلوم کلی آدمهای کله گنده بودن: آلبرت عزیزم، نیوتن، هایزنبرگ، بتهوون، ادیسون، برنارد شاو، تولستوی و اگه بخوام صادق باشم باید بگم بقیه رو نمی شناختم ( به قیافه البته!).
وقتی نوبتم شد دیدم خدا داره به یکی از اون خانوم خوشگلها می گه برو اون یکی قابلمه رو بیار. یه کمی هم عصبی بود، آخه کلی آدم پشت سر من بود. نیشم تا بنا گوشم باز بود، خدا هم اون قاشق چوبی بزرگه رو هی می کشید به بدنه قابلمه و هر چی مونده بود - که یک دهم اون چیزی که به بقیه داده بود نمی شد- رو یه گوشه جمع کرده بود. خلاصه دردسرتون ندم، اون فرشته هم معلوم نبود کجا گیر کرده، منم بی صبرانه منتظر اون قابلمه پره بودم. خانوم اون روز اینقدر فس فس کرد که خدا عصبانی شد و همون یه ذره رو داد به ما و گفت: « دخترم یونی! تو همین یه ذره برات کافیه.»
منو می گی می دونستم باید هر چی می گه بگم "چشم" ولی بدجوری دلخور شده بودم، گفتم: « می گما حالا نمی شه من خودم برم اون قابلمه رو بیارم؟» اخمش رو کرد تو هم و گفت: « نه» گفتم: « آخه ....»
پشت سری هلم داد گفت:« مگه بقالیه چونه می زنی؟» خدا رو کرد به اون گفت: « تو به فکر خودت باش»
بعدشم رو کرد به من گفت: « روزی که میای سهم شانس یا نه، سهم زیبایی و هیکلت رو بگیری بهم امروز رو یادآوری کن، حالا هم برو.»
منم دست از پا درازتر اومدم خونه.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home