درباره هستی من




Friday, November 07, 2003

٭
درست مثل گربه ای که داره خودش رو لوس می کنه خودش رو انداخته بود وسط کوچه، ماشین که رد می شد سرش رو بلند می کرد و نگاه می کرد، تکون نمی خورد، آره فلج بود، اون وسط افتاده بود، بیچاره خودش رو خیس کرده بود و هر آن امکان داشت یکی زیرش کنه. مادرم رفت دستکش دستش کرد و بلندش کرد گذاشتش کنار کوچه، یه ظرف شیر هم گذاشت کنارش، صبح پریدم دم پنجره دیدم بیچاره دوباره اومده وسط کوچه، لب به شیرش هم نزده، مامانم یه سرنگ برداشت و توش رو شیر کرد و ریخت تو دهنش، طفلکی قورتش نمی داد. انگار می خواست خودش رو بکشه،لابد داره درد می کشه، هیچ کدوم از این گربه های محل هم سراغش نمی رفتن، لابد همشون خبر داشتن که چه بلایی سر این بیچاره اومده ولی هیچ کدوم به روی خودشون نمی آوردن. منم کلی نگرانش بودم دائما داشتم فکر می کردم براش چی کار کنم. بیچاره حتی ناله هم نمی کرد، خیلی با وقار انتظار مرگ رو می کشید. درست مثل بعضی از آدمها که دوروبرمون هستن و دارن از بی پولی، مریضی و فقر زجر می کشن و ما هم براشون نقش گربه های محل رو بازی می کنیم. به خدا زندگی بدجوری کثیفه، هر کسی فقط به فکر بقای خودشه، کاش حداقل می تونستم خلاصش کنم که اینقدر زجر نکشه، کاش می تونستم یکی از آدمهایی رو که داره زجر می کشه کمک کنم، کاش اینقدر غرق خودمون نبودیم و به بقیه هم فکر می کردیم. کاش می شد هیچ کس تو دنیا غم نداشته باشه.
کاش می شد..............




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

........................................................................................