درباره هستی من




Saturday, November 15, 2003

٭
من گم شدم.
من بین این همه روزمرگی گم شدم.
پرسه زدن بین خیابونها و کوچه ها به این امید که کوچه ای آشنا ببینم شده روزمرگیم.
خیره شدن به چهره آدمها به این امید که چهره ای آشنا ببینم شده تنها دلخوشیم.
من تو همین اتاق گم شدم و کلی چیز با ارزش گم کردم.
من دخترکی معصوم رو گم کردم.
من اشکهایی که نشان دهنده ضعف نبودن رو گم کردم.
جالبه که هیچ کس دنبالم نمی گرده.
آخه خبر ندارن که من گم شدم، خوب لابد حق دارن باید یکی خبرشون کنه.
کی؟
لابد باید خودم برم سراغشون و بهشون بگم من گم شدم ولی آخه من که گم شدم، چه طوری پیداشون کنم؟
شاید روزی یکی بیاد سراغم و بفهمه که من گم شدم. بگرده و پیدام کنه.
اون روز باید یادم باشه ازش بپرسم چیزهایی رو که گم کردم چه طوری پیدا کنم.
شایدم روزی خودم، خودم رو پیدا کنم، اون روز امکانش هست بتونم چیزهایی رو که گم کرده ام رو هم پیدا کنم.
اون روز باید یادم باشه که حواسم رو جمع کنم تا دیگه گم نشم و چیزی گم نکنم.




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

........................................................................................