درباره هستی من




Sunday, November 23, 2003

٭
همه تو تاریکی کنار هم نشسته بودیم.
تا اینکه یه روز تمام دنیامون شروع کرد تکون خوردن و صداهایی وحشتناک آرامشمون رو به هم زد.
با پاره شدن وحشیانه محافظ رویمون، سرما و نور اومد تو. چشمامون رو نور خیره کرده بود، ندیدیم که یکی از ما ها برداشته شد و برده شد.
در محکم بسته شد و پرت شدیم یه گوشه و دوباره رفتیم تو تاریکی.
تا اینکه صدای فریاد به گوشمون رسید، انگار یکی از ماها بود فریاد می زد: " آی سوختم، آی سوختم." و بعد سکوتی مرگبار.
آره یکی از ماها بود که رفته بود، در صداش دردی موج می زد.
دوباره همون تکون ها شروع شد، دوباره نور، دوباره سرما.
چشم های خیره شده به نور رفتنِ یکی دیگه رو ندیدن ولی گوش هامون در تاریکی فریادها و ناله ها رو شنیدن.
فریادهایی که طلب کمک می کردند و به سمت خاموشی می رفتن.
سکون و آرامش با بازگشت نور و سرما به وحشت تبدیل شدن.
همین طوری یکی یکی از تعدادمون کم می شد و وحشت بیشتر و بیشتر می شد.
نور، سرما
این بار نوبت من بود.
مثل چنگک گرفته بودم.
بردم بالا.
گذاشتم یه جایی که از چنگک بدتر بود، یه جایی که نرم بود ولی یه کم خیس بود، لزج بود.
یه صدایی از فضای کشف کشیدم بیرون.
یه چوب که بر سرش آتش بود و داشت نزدیک و نزدیک تر می شد.
تا اینکه رسید به من.
یه چیزی تمام وجودم رو می کشید به سمت اون جای لزج و آتیش می سوزوندم.
آخرین چیزی که فهمیدم مچاله شدم در یک ظرف بود در کنار سایر دوستام در حالی که قدِ همه مان بسیار کوتاه شده بود.




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

........................................................................................