درباره هستی من




Wednesday, December 17, 2003

٭
کاش نمی دونستم!

بعد از پنج سال که هر روز می دیدمت و همیشه گوش شنوات بودم، امروز منو که می بینی دیگه احتمالاً قلبت نمی ریزه، یادته برام گفتی وقتی با هم قهر بودیم همه کار می کردی که توجهم رو به خودت جلب کنی؟ من خوب یادمه، یادمه که چه طوری با مهر پسرم خطابت می کردم، یادمه که هر دفعه که دیر میومدی سر کلاس عصبانی می شدم ولی تا در رو باز می کردی میومدی تو یه جورایی قلبم می ریخت، یادمه که از دست دیوونه بازیات عصبی می شدم، اون شبی رو که ساعت 2 نصفه شب می زدی به شیشه ی اتاقم تا پرده رو بزنم کنار و اون پلاکی رو که هم اسم من بود و از دیوار کنده بودیش نشونم بدی یادمه، یادمه خیلی عصبانی شدم، امروز نمی تونی تاریخ رو تکرار کنی، دیگه وقتی زیر پنجره ام تو ماشینی و التماس می کنی بیام دم پنجره، دیگه قلبم نمی ریزه، دیگه می دونم نه تو اون آدمی و نه من اون! آره میام دم پنجره ولی می دونم که دیگه از دیدنم هیچ هیجانی رو تجربه نمی کنی، خوب آدمها عوض می شن، می دونم تقصیر تو نیست ولی کاش تو هم بفهمی که منم تقصیری ندارم اگه می خوام تا ابد همون طوری دوستم داشته باشی، من تقصیری ندارم اگه نمی تونم بپذیرم که امشبی که زیر پنجره اتاقمی و بوق می زنی، تهدیدم می کنی که تمام کوچه رو می ذاری رو سرت، از عشقِ. کاش از گذشته ات چیزی نمی دونستم، کاش نمی دونستم که تو همون پسر نه ساله ای بودی که وقتی مادرت رو حلق آویز دیدی پریدی و زیر پاش رو گرفتی، کاش نمی دونستم که مادرت از اون روز تا همین الان کلی خونِ لخته شده تو مغزش داره، کاش نمی دونستم که مادرت هفده ساله که فقط می گه سلام، کاش نمی دونستم که بابات، مامانت و تو رو ول کرد و رفت، کاش هیچ چیز ازت نمی دونستم.
اگه هیچ چیز ازت نمی دونستم مطمئنم که هنوز منو که می دیدی قلبت می ریخت. کاش چیزی نمی دونستم، اونوقت امروز که لازم دارم نجوای عاشقانه یه نفر رو بشنوم تو بودی و مثل اون وقتها درگوشم زمزمه عشق می کردی و من هم مطمئن بودم که راست می گی.




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

........................................................................................