درباره هستی من




Saturday, October 02, 2004

٭
عزيزم غم داره.... فصل داره عوض مي شه.... يه دنيا غم و غصه تو صداش مستتر هستش ... من مي فهمم... من يه نفر از صداش مي فهمم... حتي اگر بخندد... عزيزم مي خوام اشک بشم بيام رو گونه هات شايد خالي شي... گريه کن! هر از گاهي لازم هستش... بايد خالي کرد اون حجم غم را...
اي اي اي... آدم ها لياقت اين حجم عشق و محبت تو را ندارند... اينها کم ميارن... مي ترسن... مي ترسن پشت اين دنياي عشق وظيفه اي برايشان ايجاد بشه... اونها نی تونن بفهمن که مي شه يکي تو اين دنيا باشه که اونقدر عاشق باشه، اونقدر انسان باشه که وجودش رو با ديگري تقسيم کنه! مي دوني ياد کارتن رابين هود افتادم... اونجايي که همه تو زندان هستن و اون آقا سگ ِ يا شايدم اون موش ِ... يه تيکه فسقلي پنير خودشو مي ده به بچه موش ِ.... تو آدمها رو مادر وار دوست داري... تو عشقت به آدمها مادرانه هست... و شايد بر اثر حماقت آدمها اين عشق مثل عشق مادري ناديده گرفته مي شه... اينه که دردناک ِ....
تو مامان ِ مني! هميشه دلم ميخواست فقط مامان ِ من باشي.... تا مي ديدم يکي داره توجه تو رو به خودش جلب مي کنه گوشه لباست رو مي کشيدم... احساس خطر مي کردم... نمي خواستم تو مامان کسي بشي به جز من..ولي تو مامان رامين فال فروش هم مي شدي... تو مامان ِ اون پسربچه و دختربچه آفريقايي هم مي شدي...تو مامان همه شدی و هنوز هم هستی..... تا اينکه امروز فهميدم که تو از جنسي هستي که مامان بشريت مي شه...اون روزي که گوشه لباست رو مي کشيدم براي تقسيم شدن اون همه عشق وحشت داشتم... امروز ترس من چيز ديگه اي هستش... امروز من مي دونم که آدمها ارزش اينو ندارن که تو مامانشون باشي... حتي خودم!!! منم گاهي عشق ِ تو رو نا ديده گرفتم... مياي مامان ِ خودت بشي؟ مياي همون عشق رو که تو کاسه ديزي ننه چي چي مي ذاري و به همه تعارف مي کني رو به خودت هم تعارف کني؟ مياي با خودت مهربون باشي..... کاش من اونجا بودم... کاش کنارت بودم... اونوقت نمي ذاشتم غم بياد سراغت... اونوقت اينقدر دلقک مي شدم که نتوني غم داشته باشي....




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

........................................................................................