٭
بلند شو بيا اينجا... تو همون اتاق هميشگي... دکورش عوض شده ولي همون عشق توش موج مي زنه... پنجره رو باز مي کنم و زيرسيگاري رو مي ذارم رو زمين، خودم مي شينم روي تخت و تو بشين روي صندلي کامپيوتر، مي خوام باهات حرف بزنم... از فاصله ها متنفرم... دلم مي خواد روبه روم بشيني و تو چشمات نگاه کنم... باهات از همه چيز بگم، دلم هيجان مي خواد، دلم اون لحظه هاي از ته دل خنديدن و نقشه کشيدن ها رو مي خواد... اصلاً دلم مي خواد جلوت گريه کنم و از پوچ ترين مشکلاتم برات بگم، همه اونهايي که روي هم جمع مي شن و در همچين روزايي مي شن يه گلوله و مي رن تو گلوم و راهش رو مي بندن! دلم مي خواد جلوت از کوچکترين مشکلاتم کوه بسازم و گريه کنم و درکم کني... چه زود گذشت اون روزا... اون روز که به يه سعيدي داشتيم که تا خود صبح بهش بخنديم... اون روز که يه حاتمي بود که سوژه اش مي کرديم ... مياي مشروب بخوريم امشب؟ من امشب مي خوام مست کنم... مي خواي امشب بريم خونه ما که مامانم رو براي فردا شب آماده کنيم!!! من دلم براي دست به يکي کردن تنگ شده ... من الان فقط تو رو مي خوام و درست عين يک بچه بهانه مي گيرم... از همين فاصله سرم رو مي ذارم رو شونه ات و گريه مي کنم.. براي تمام لحظاتي که سايه يک غول يا سايه يه ميمون خوشي رو از ما گرفت... يادته؟ يه شب غول داشت نفس مي کشيد و تو شدي جنگير شدي... من مي خوام از اون جنس گريه کنم... مي خوام با گريه ام دست نوازش تو رو حس کنم... وقتي که غول دست از سرمون برداشت تازه شد اول خوشي ما... مي تونستيم دنيا رو با هم زير و رو کنيم... ولي فاصله ها اومدن و تمام خوشي ما رو دزدين و با خودشون بردن....
1 Comments:
Enjoyed a lot! » »
Post a Comment
<< Home