درباره هستی من




Tuesday, October 26, 2004

٭
امروز یه موج غم حمله کرده... یه عالمه بغض تو گلوم وایساده و یه دنیا احساس داره وجودم رو می لرزون ِ...
قلبم می زن ِ... تند تر از معمول هم می زن ِ
میای با هم گریه کنیم... میای باهم برای تمام لحظاتی که غم داریم گریه کنیم... من می خوام برم تو خودم... برای همیشه برم اون تو شاید بالاخره بشناسمش.... زشت ِ من سر ِ کارم گریه کنم؟ زشت ِ من جلوی همه دنیا گریه کنم؟ چرا؟ یه دنیا چرا دارم.... چراهایی که خودم ایجادشون کردم... باید قوی بود؟ کی گفته باید قوی بود؟ من می خوام ضعیف باشم.. می خوام برم تا ته ضعف... من می خوام از ضعف خودم سرمست شم، می گفت: « آدمی به ضعف خود آگاهی دارد و نمی خواهد در مقابلش مقاومت کند، بلکه خود را به آن تسلیم می کن... آدمی خود را از ضعف خویشتن سرمست می کند و می خواهد هرچه ضعیف تر شود، می خواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد، می خواهد زمین بیفتد و از زمین هم پایین تر برود. » می خوام برای تمام سرگشتگی خودم... برای تمام دوستی های خودم... برای تمام درگیری ها و برای تمام حماقت هام ضعیف شوم و از زمین هم پایین تر بروم.... از زمین هم پایین تر بروم و باز هم از زمین هم پایین تر بروم!




........................................................................................