درباره هستی من




Monday, November 01, 2004

٭
درست عین یک حیون هستم.... یه حیوونی که دچار جنون شده، وحشی ِ... هیچ چی هم حالیش نمی شه... یا نه بهتر ِ بگم که درست عین یه سایکو شدم.... همون طوری می تونم بزنم همه چیز رو خراب کنم... جیغ بزنم...هر چی دم دستم ِ داغون کنم... و بعدش گریه کنم... دیشب اون زنیکه اومد به خوابم و تا صبح داشت از پسر ِ کثافتش حرف می زد... می خواست یه کاری کن ِ من زن ِ پسرش شم... داشت منو با مادر و پدرم معامله می کرد و من درست عین یه برده داشتم فروخته می شدم... پدر و مادرم می گفتن من باید خودم تصمیم بگیرم ولی انگار تصمیم همه چیز گرفته شده بود... و حق انتخاب ِ من یه چیز فرمالیته بود... می گفت زور طلاقت می ده ِ... قرار بود زنش شم که از طریق ِ اون از ایران برم... من اولش گفتم نمی خوام... بعدش زدم زیر ِ گریه و التماس کردم... بهش گفتم من از پسرش متنفرم...و زد تو گوشم... و دیگه هیچ کس از طرف من نبود! فقط مامانش و خاله هاش بودن... و می خندیدند... به زجه های من می خندیدند.... تمام وجودم رو نفرت پر کرده بود و هنوز هم پر کرده... نمی دونم اینها از کجا یک هویی اومدن تو خواب ِ من!! این ها همه موجوداتی فراموش شده بودند... چرا من اینقدر حالم بدِ؟ روانی شدم.... این طوری که نمی شه!!! من باید برام مهم نباشه! پس چرا هست؟ کاش می شد واقعاً بگم هر چی شد به درک! باید واقعاً از اون ته ته بگم!




........................................................................................