درباره هستی من




Sunday, November 14, 2004

٭
یه روزی بود انگار بزرگترین وظیفه ام و دغدغه ام یه دوست خوب بودن بود، یه آدم با معرفت، یه کسی که دوستاش روی رفاقتش حساب می کنن! هی من رفاقت کردم و برای دوستام با همه جنگیدم تا اینکه یه روز دیدم، بدجوری داره می ره تو پاچم... تصمیم گرفتم، دیگه دوست خوب بودن و این نقش رو تمامش کنم... و مقوله دوست از زندگیم پاک کنم و تبدیلش کنم به معاشر! چند وقت بعد دغدغه ای جدید ایجاد شد... نقش یه بچه خوب و عالی را برای پدر و مادرم بازی کردن. اونقدر تمام فکر و ذکرم گرفتن تأییدیه اونها شده بود که خودم رو فراموش کردم... این نقش مسخره هم کم کم به ضررم شد و اون رو هم با کلی جنگ و جدل تمامش کردم. امروز نقش دیگری بازی می کنم و انگار تمام زندگی می خوام نقش های مختلفی را در دوره های مختلف بازی کنم. یه روز گرفتن تأیید دوستان مطرح بود، یه روز تأیید پدر و مادر، امروز تأییدیه عده آدم به ظاهر روشنفکر !!! پستی زندگی همین جاست. همین جا که آدم خودش نمی فهمه با روح و روان خودش چه کارهایی که نمی کنه. چه تجربه هایی که باعث می شه یه روزی به کاملاً اشتباه بودن کلی از افکارت و کلی از رفتارت پی ببری... و تجربه هایی که تلخیشون رو سالها بعد حس می کنی...حماقت موقوله ای هستش که می تونم ساعتها ازش حرف بزنم... همون چیزی که وادارت می کنه کلی کارها رو انجام بدی. در روزگاری که مطمئنی که با حماقت فرسنگها فاصله داری در باتلاق حماقت تا کله فرو رفتی. قدیما چند سال می گذشت تا به حماقتنم پی ببرم... دیروز چند ماه و امروز فقط چند ساعت... و اینه که خیلی بغرنج .. غم میاد سراغم وقتی می دونم که خیلی احمقم و حتی گاهی خودم با رضایت حماقت بالقوه را بالفعل کرده ام!!! کاش جزء اون دسته آدمها بودم که هیچ چیز نمی فهمن... یا حداقل اینقدر اشتباهات خودشون رو نمی بینن... کاش یه خر بودم! اون روز حماقتهام قابل توجیه بود... امروز من هیچ توجیهی حتی برای خودم هم ندارم!!!!




........................................................................................