درباره هستی من




Friday, December 02, 2005

٭
اول صبح که از خواب بیدار می شی انگار ذهنت هنوز پاک هستش.
اگر شب قبل خواب دوستی رو دیده باشی که رسماً 2 سال باهاش قهری، امکان داره با خودت فکر کنی که باید حتماً بهش زنگ بزنی! خیلی معصومانه مهربونی.
کم کم که به ظهر نزدیک می شی به خودت می گی فقط یه خواب بود! فراموشش کن
و عصر که می شه به اوج خباثت می رسی و می گی گور باباش.
اگر هنوز ذره ای انسانیت داشته باشی، می گی پدرش فوت کرده! خدا بیامرزدتش
یعنی فقط من این طوری هستم
نمی تونم فراموش کنم
یک دنیا خاطره
خاطرات بعضی از دوستها تا ابد می مونه
و من این یکی رو هیچ وقت فراموش نمی کنم
یعنی اونم به من فکر می کنه
به خاطراتمون
به خنده هامون
به دیوونه بازی هامون
اونم از من برای دوست پسرش تعریف می کنه؟
کاش می شد بهش زنگ بزنم و ازش بپرسم
یادش بخیر با هم رفتیم توی کوچه های زعفرانیه و ته یک کوچه بن بست جیش کردیم
و به تمام دنیا خندیدیم
اونقدر خندیدیم که 3 دقیقه بعد باز جیش داشتیم
یادش بخیر
دلم براش تنگ شده!
خیلی عجیبه
رسماً دیوونه شدم
اگر چیزیش شده باشه چی؟
اگر یه اتفاق بدی براش افتاده باشه چی؟
چرا بعد از دو سال من امروز اینجوری دلتنگ این آدم شدم؟
بعضی دوستا جاشون توی قلب آدم هستش حتی اگر که خودشون دیگه جاشون توی زندگی آدم نباشه
دارم از بغض خفه می شم...
چرا؟
نمی دونم
امیدوارم یه تلپاتی باشه و فقط این همه بغض برای تنهایی و بی دوست بودن خودم باشه




........................................................................................