درباره هستی من




Thursday, January 05, 2006

٭
گاهی از خودم می پرسم چرا؟
چرا وقتی کلی نشانه رو به روت هستش چشمات رو می بندی و مثل احمق ها نادیده می گیری؟
چند بار می خوای نشانه ها رو ببینی و بازم اون ها رو بفرستی اون قسمت پشت پشت مغزت و اونجا غاطی صد تا چیز دیگه بکنیش و در حقیقت گم و گورش کنی.
بعضی آدم ها هستند که می شه از همون اولین باری که می بینیشون بفهمی که چه کاره هستن... من می فهمم ولی خودم رو می زنم به خریت، به ندیدن، می فرستمش به یه بخشی که گم و گور بشه
وقتی قشنگ طعم یه تجربه تلخ رو در معاشرت با اون آدم مذکور چشیدم، چند ماه یا حتی چند سال بعد اون خاطره از اون پشت مشت ها می زنه بیرون.
اون لحظه لحظه تلخی هستش!
جداً تلخ ِ
فکر اینکه می تونستی جلوی تجربه تلخ رو بگیری ولی نگرفتی
بعد از سه سال یه صبحی که خواب آلود نشستی و داری سیگار می کشی و نسکافه می خوری و آماده می شی که بری سر کار!
دلنگگگگگگگگ
یکهو یادت میاد
یادت میاد که دفعه اولی که اون آدم رو دیده بودی... فلان رفتارش می تونست بهت نشان بده که طرف آدم ظاهر سازی هستش.
یا طرف اصلاً آدم رو راستی نیست!به همین سادگی
ولی نادیده گرفتی
اگر هی دارم داستان رو تکرار می کنم و صد بار می گمش
برای اینه که یه بغضی بدجوری اومده توی گلوم
برای اینکه یه نفرتی که سال هاست خاموش ِ امروز ناگهان زنده شده
برای اینکه یه اشتباه ، یه تجربه تلخ شد و آثارش هنوز توی زندگیم هست
برای اینکه حماقت کردم و هیچ کس در این حماقت مقصر نیست به جز خودم!
برای اینکه چشمام رو بستم و خودم رو سپردم به جریانی که به بد جایی ختم شد.
عصبانی هستم
گریان هستم
خسته هستم
اشتباهات رو هی تکرار می کنم
هی تجربه تلخ می کنم
زندگیم شده آزمون و خطا
افسوس
افسوس که در این لحظات هیچ کس نیست که تقصیر رو گردن بندازی
دیگه خودتی و خودت!!!!
محاکمه می کنی
محکوم می کنی
دفاع می کنی
تبرئه می کنی
مقصر و مجرم اعلام می کنی
درست می شی آقای ک




........................................................................................