درباره هستی من




Monday, June 11, 2007

٭
ساعت یازده و نیم شب بود وسط سالنی تاریک و نسبتاً کثیف ایستاده بود، در انتظار زشت ترین و سبزترین آسانسور دنیا، زنی چاق از اتاقش آمد بیرون و مستقیم آمد به سمتش.
سرش رو انداخت پایین و به صدای نفس های تند زن چاق گوش داد.
در حالی که آرزو می کرد زن چاق حرفی نزند و بر گردد به اتاقش، زن چاق گفت: " یه صلوات برام می فرستی؟" سرش رو آورد بالا در چشماش نگاه کرد و آروم یک صلوات برایش فرستاد.
گفت بهم فوت می کنی؟
به سمتش فوت کرد.
زن چاق زل زد بهش و گفت:" تو چه مهربونی، تو چه خوشگلی، تو یه فرشته ای" به سمت اتاقش حرکت کرد و گفت: باید دعا کرد، فقط باید دعا کرد....و فرشته ای که شب بر او نازل شده بود با غمگین ترین دل دنیا سوار بر زشت ترین آسانسور دنیا شد و برای همیشه رفت.




1 Comments:

Blogger Raha said...

:*

7:03 PM  

Post a Comment

<< Home

........................................................................................