درباره هستی من




Friday, January 31, 2003

٭
من دين مسيحيت رو خيلي دوست دارم و خود مسيح رو كه بماند،
يكي از چيزهايي كه در مورد مسيحيت به نظرم جالبه مطلب استيگماتا (Stigmata) است،
اون موقعي كه فيلم Stigmata رو ديدم كارم فقط پيدا كردن مطلب در اينترنت بود و مطالعه ي آنها - البته با يك Dictionary در كنارم-
زندگي Padre Pio من رو خيلي جذب كرده بود!
هنوز هم وقتي با مسيح حرف مي زنم با خودم فكر مي كنم عجب مسيحي داشته اين Padre Pio.
خوش به حالش.




........................................................................................

٭
فيلم آخرين وسوسه مسيح را تقريباً 7 يا 8 سال پيش ديده بودم و كلي حال كرده بودم،
امشب دوباره ديدمش،
كلي حالم بد شده،
مگه مي شه حتي فكر كرد كه مسيح امكان داره به همچنين وسوسه هائي دچار بشه؟
اون مسيح عزيز من پيامي به جز عشق نداشت،
اون پسر خداست و انساني بي نظير و من خيلي دوستش دارم.
از خودم تعجب مي كنم كه چه طور با اين فيلم قبلاُ حال كرده بودم،
گرچه كه باز هم با موزيكش حال كردم.




........................................................................................

٭
بچه كه بودم وقتي كه مي خواستم ژست بگيرم و حرفهاي گنده گنده بزنم مي گفتم:“ حالم بده، انگار نفس كشيدن غير ممكنه، انگار اكسيژن نيست.”
اين جمله ي انگار اكسيژن نيست رو با يك ژستي مي گفتم كه گاهي خودم هم احساس مي كردم كه كلي بارمه. ولي الان با اون ژست ديگه اين جمله رو نمي گم. الان با حس بدبختي و فلاكت اين جمله رو مي گم:“ اكسيژن نيست، نفس كشيدن غير ممكن شده.”




........................................................................................

٭
اولش از يك كوفتگي در پاي چپش شروع شد،
بعدش كم كم درد به تمام پاش منتقل شد،
درد بود يا كوفتگي نمي دونست فقط نفسش رو بريده بود،
انگار يه رگ از كمرش تا كف پاش گرفته بود،
دلش مي خواست جيغ بزنه،
هر حركتي كه به پاش مي داد احساس مي كرد شايد اين آخرين حركت باشد،
دلش مي خواست بگه كه پاش درد مي كنه و كمك بخواد ولي ميترسيد همان جمله ي هميشگي رو بشنوه،
آخرش بالاخره به يكي كه فكر مي كرد اون جمله رو نمي گه گفت،
اون هم برگشت گفت:“ ناراحت نباش دردت عصبي.”
چيزي جواب نداد چون داشت با تعجب بهش نگاه مي كرد و فكر مي كرد:“ اين هم كه مثل بقيه است!!!!!!!!”
اون گفت:“ مي دونم نمي خواي ضعيف جلوه كني ولي بايد به پذيري كه تو توي يك بحران هستي و تمام اين حالت ها هم طبيعي است.”
ديگه فهميد كه بهتره بگه باشه تا طرف خودش خفه شه.
عجيبه كه همه اصرار دارند هي بهش بگند كه تو بايد عصبي باشي چون بحران پشت سر گذاشته اي در حالي كه خودش همچين احساسي نداره.
شايد هم بايد از اين انرژي منفي كه كائنات براش مي فرسته استقبال كنه و خودش رو بهش بسپاره و اينقدر با خودش نجنگه. شايد ديگه مثبت بازي فايده نداره، شايد واقعاً بايد نقش يه آدم بدبخت رو بازي كنه.




........................................................................................

٭
ديشب به اصرا مامانم و بقيه ي فاميل كه بهم مي گن تو خودت رو مي گيري رفتم تأتر،
تأتر مسخره ي سينما گلريز.
حالم اصلاً خوب نبود،
جامون رديف اول بود، در حالي كه همه ي سالن از خنده منفجر شده بود من سرم رو گذاشتم روي مبلي كه جلوي رديف اول اضافه شده بود ـ آخه جا براي بليط هاي اضافه كه فروخته شده بود بايد درست مي شدـ و خوابم برد.
وقتي كه تأتر تموم شد، بهزاد محمدي هنرمندي كه ادعاي كمدين بودن مي كند ولي در مقابل چشمهاي تماشاگر روي صحنه مي خندد گفت:“ بابا دو ساعته كه داريم سعي مي كنيم بخندونيمتون، بعضي ها كه اخمهاشون تو هم بود و بعضي ها هم كه خوابيدند! اونهايي كه خنده شون نگرفت و خوابشون گرفت بايد برن خودشون رو به دكتر نشون بدن چون حتماً يك مشكلي دارند.”




........................................................................................

٭
دو نفر كه حرف هم رو خوب مي فهمند:
- “ الو؟”
- “ جونم!!!!”
- “ سلام، من زنگ زدم بگم سلام!”
- “ عليك سلام، خانومي”
- “ كاري نداري؟”
- “ مواظب خودت باش.”
- “ تو هم همينطور”
گاهي وقتها فقط احساس مي كنم بايد بگم سلام همين و بس.




........................................................................................

٭
چند وقت پيش يك دوست وقتي خيلي ناراحت، خسته ونااميد بودم بهم گفت:“ قبول داري بابت خيلي دوست داره؟ قبول داري هميشه براي تو بهترين رو خواسته و مي خواد؟“
گفتم:“ آره خو ب معلومه، چه طور مگه؟“
گفت:“ آخه تو هم مثل بقيه دو تا بابا داري، يكيش همين باباي خودت است كه من ترجيح مي دهم بهش بگم باباي زميني ولي باباي ديگه تو باباي آسمونيت است، اگه اين باباي زميني تو رو دوست داره اون بابات ده برابر دوست داره و بهترين چيزها رو برات مي خواد.“
من همين طور نگاهش مي كردم و فكر مي كردم:“ عجب تعبير قشنگي.“
اون گفت:“ فقط يادت باشه كه هر چي كه تو فكر مي كني خوبه از نظر باباي آسمونيت خوب نيست و بالعكس و يادت باشه كه بايد به بابات بگي دوستش داري و به راهنمائي و توجهش نياز داري.“




........................................................................................

Thursday, January 30, 2003

٭
اين روزا زندگيم يه جورائيه، اصلاً نمي دونم جريان از چه قراره؟ زندگيم با هميشه خيلي فرق داره ولي من از روزمره گي اون حرص مي خورم.
آخه مي دونيد چيه؟ در اين يك سال گذشته اتفاقات عجيبي افتاده ولي در عرض سه روز كل زندگيم عوض شد. باورتون مي شه؟ البته از اون كسي كه اين كار رو كرد ممنونم ولي يه كم همه چيز عجيبه. اون موقع ها صبح يا بايد مي رفتم دانشگاه و يا سر كار ولي الان نه دانشگاه مي رم و نه كار دارم. الان به جاي آنها مي رم اداره ثبت و دادگاه خانواده




........................................................................................

٭
اگه مي شد با همه راحت بود چه خوب بود احتمالاً براي من فعلاً اينجا اون جاي راحت است.
چند روز پيش در وبلاگ گاو و گلدون خوندم كه اگه به دختر ها بگويند Sexy هستند آنها ناراحت مي شوند!!!!!!!!!!!!! واقعاً؟ ولي من خيلي هم خوشحال مي شوم اين جمله را بشنوم. البته لزومي ندارد آدمهايي كه اين را به من مي گويد آن را تجربه كنند ولي شنيدن آن الان باريم جالب.آخه تا چند سال پيش من هم دچار اين تابو همه گير بودم و از شنيدن كلمه‍ْ Sex وحشت مي كردم. احساس مي كردم اون كار خيلي بدي است و اصلاً نبايد با هيچ كس راجع به اون صحبت كرد ولي الان طرز فكرم عوض شده است. مي دونيد ولي اين بازي براي من يك سري قوانين خاص خودش را داره و اون هم اينه كه خودم بايد انتخاب كنم نه اين كه انتخاب بشم.




........................................................................................

٭
ترس...........
يك روزي اگه ازم مي پرسيدند تو ترسويي، كلي به هم بر مي خورد و مي گفتم:" من؟ ترسو؟ نه!!! من نه از تاريكي مي ترسم، نه از معلمم و نه از هيچ كس ديگه اي در دنيا." ولي الان مي دونم من يكي از ترسو ترين آدمهاي روي زمين هستم. من از همه چي مي ترسم. اول از همه از خودم مي ترسم. از اون بچه فسقلي كه در اعماق وجودم شلنگ تخته مي ندازه و من نمي دونم چه طوري بايد آرومش كنم. من از قضاوت همة آدمها
مي ترسم. هر روزم را با ترس بد قضاوت شدن شروع مي كنم. كم كم دارم همون يك چيز مثبت را هم كه بهش افتخار مي كردم را هم با همين ترس ها از دست مي دهم و اون چيزي نيست به جز صداقت. آره من يك زماني آدم صادقي بودم و شايد با صداقتم آدمها رو ناراحت هم مي كردم ولي الان از ترس قضاوت شدن تبديل به يك ترسوي تمام عيار شده ام. فقط دارم براي همه فيلم بازي مي كنم و اين داره حالم رو به هم مي زنه.




........................................................................................