درباره هستی من




Thursday, October 30, 2003

٭
گوشت رو بیار جلو، می خوام بهت بگم که چه طوری باید در گوش یه دختر حرف زد.
سرت رو بیار جلو، می خوام بهت یاد بدم چه طوری باید موهای یه دختر رو نوازش کرد.
وایسا اونجا، می خوام بهت یاد بدم چه طوری باید یه دختر رو از پشت بغل کرد.
تلفنت رو جواب بده، می خوام بهت یاد بدم چه طور باید با یه دختر حرف زد.
سردت شه، می خوام بهت یاد بدم وقتی یه دختری سردشه چی کار کنی.
خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری تا بشی اون کسی که بتونه قلب من رو بلرزونه!




........................................................................................

Tuesday, October 21, 2003

٭
سهم من از شانس

ساعت گذاشته بودم هفت صبح، قرار بود خدا از ساعت هشت و نیم شانس رو تقسیم کنه. قرار بود رها بیاد دنبال من و خواهرم تا همه با هم بریم. ساعت هشت و ربع دیدم رها وسط اتاق واستاده و یه جورایی شاکی وار داره منو نگاه می کنه. با این اوصاف خیلی مهربون گفت: " بچه ها دیر می شه ها، نمی خواین پاشین؟!"
من از تو تخت پریدم بیرون. تند تند لباسام رو پوشیدم و در عرض پنج دقیقه حاضر شدم ولی دیدم بالو - خواهرم – داره طبق معمول فس فس می کنه. نشسته داره با خیال راحت آرایش می کنه.
داد زدم: " بابا جون بدو دیگه! حالا چه وقت آرایش کردنه؟"
گفت: " شاید یه آشنایی چیزی اونجا ببینیم خوب!"
خلاصه داد و بی داد بالا گرفت و من و بالو دعوامون شد. رها هم طبق معمول وسط رو گرفت، یه جوری که نه من و نه بالو ناراحت نشیم
و گفت: "بابا یونی چته داد و بیداد راه انداختی، راست می گه دیگه باید به خودمون برسیم شاید بخوایم بزنیم تو کار خدا"
دیگه قضیه فیسله پیدا کرد. در مورد نسکافه و سیگار صبح همه هم عقیده بودیم و نشستیم نسکافه رو خوردیم و سیگارهامون رو هم کشیدیم.
ساعت نه و ربع بود که از خونه زدیم بیرون. ترافیک دیوونه کننده بود. رها عین راننده تاکسی ها رانندگی می کرد، می پیچید جلوی همه، راه می گرفت. منم که فقط فحش می دادم به اینو اون.
خلاصه دیگه ساعت شده بود نه و چهل و پنج دقیقه که رسیدیم – رها شاهکار زده بود – دیدیم خلوته خلوته. همه رفتن. منو می گی شاکی بازیم گل کرد و شروع کردم داد زدن سر بالو: " تقصیر تو شد دیگه، اون از اون روز که خدا داشت عقل رو قسمت می کرد اینم از امروز که شانس رو قسمت می کنه!"
اونم خودش شاکی بود و فقط یه نگاهی به من کرد و رفت پیش خدا که داشت به فرشته ها می گفت اون قابلمه ها رو جمع کنن و اونجا ها رو مرتب کنن.
خدا تا ما سه تا کله پوک رو دید، لبخند زد. یه جوری که انگار داشت فکر
می کرد :" این سه تا دیگه کی ان!"
رها: " ببخشید ما خواب موندیم و ترافیک بود آخه."
بالو: " راست می گه"
منم گفتم: " خدا جونم جوونی کردیم، ببخشیدمون، اگه می شه یه کم شانس به ما بدین."
فکر می کنم دلش سوخته بود برامون چون یه نگاه مهربون به ما کرد و به فرشته خوشگله گفت: " برو هر چی مونده از سهم امروز بیار."
اونم یه تیکه کوچولو آورد و گفت :" فقط همین مونده."
خدا هم اونو داد به ما و گفت بین خودتون تقسیمش کنین.
ما هم دیدیم اون یه ذره رو اگه بخوایم قسمت کنیم که انگار هیچ کدوممون هیچی شانس نگرفتیم. در نتیجه گفتیم این باید به یکی از ماها برسه.
من و رها به اتفاق به این نتیجه رسیدیم که همش رو بدیم به بالو چون حداقل بلده چه طور ازش استفاده کنه.
این شد که من از شانس هم سهمی نبردم و باز دست از پا دراز تر رسیدم خونه.




........................................................................................

Sunday, October 19, 2003

٭
هیچ چیز به اندازه یه توهین جدی حالم رو بد نمی کنه، هیچ چیز برام آزاردهنده تر از دریافت این توهین از یه آدم نزدیک و عزیز نیست. اون لحظه فقط احساس می کنم بهم تجاوز شده. تمام وجودم سرشار از خشم و
ناتوانی می شه و این خشم با قطرات اشک ناتوانی خودش رو ابراز می کنه. گاهی این خشم با خنده خفت خود رو به نمایش می ذاره. ایکاش خشم من توان داشت تا با فریاد و یا حتی با سکوت قدرتش رو به نمایش بذاره.





........................................................................................

Friday, October 17, 2003

٭
تفاهم

زن : « دلم برات ضعف می ره وقتی این طوری می شی.»
مرد: « منم دلم داره ضعف می ره!»
زن با خوشحالی و ناباوری: « چرا؟ کدوم حرکتم؟ کدوم حرفم این حس رو بهت می ده؟»
مرد: « هیچ کدوم! ساعت 2 بعدازظهره من هنوز ناهار نخوردم!»




........................................................................................

Thursday, October 16, 2003

٭
نفرین

زن آفریده شدن یعنی نفرین ابدی.




........................................................................................

Monday, October 13, 2003

٭
سهم من از عقل
اون روز صبح از خواب به موقع بیدار شده بودم، قرار بود خدا عقل رو قسمت کنه وقتی رسیدم دیدم صد نفری بیشتر جلوم نیستن، کلی خوشحال شدم، به خودم گفتم: « یونی نونت تو روغنه! دیگه تو این دنیا یه گهی می شی»
جلوم کلی آدمهای کله گنده بودن: آلبرت عزیزم، نیوتن، هایزنبرگ، بتهوون، ادیسون، برنارد شاو، تولستوی و اگه بخوام صادق باشم باید بگم بقیه رو نمی شناختم ( به قیافه البته!).
وقتی نوبتم شد دیدم خدا داره به یکی از اون خانوم خوشگلها می گه برو اون یکی قابلمه رو بیار. یه کمی هم عصبی بود، آخه کلی آدم پشت سر من بود. نیشم تا بنا گوشم باز بود، خدا هم اون قاشق چوبی بزرگه رو هی می کشید به بدنه قابلمه و هر چی مونده بود - که یک دهم اون چیزی که به بقیه داده بود نمی شد- رو یه گوشه جمع کرده بود. خلاصه دردسرتون ندم، اون فرشته هم معلوم نبود کجا گیر کرده، منم بی صبرانه منتظر اون قابلمه پره بودم. خانوم اون روز اینقدر فس فس کرد که خدا عصبانی شد و همون یه ذره رو داد به ما و گفت: « دخترم یونی! تو همین یه ذره برات کافیه.»
منو می گی می دونستم باید هر چی می گه بگم "چشم" ولی بدجوری دلخور شده بودم، گفتم: « می گما حالا نمی شه من خودم برم اون قابلمه رو بیارم؟» اخمش رو کرد تو هم و گفت: « نه» گفتم: « آخه ....»
پشت سری هلم داد گفت:« مگه بقالیه چونه می زنی؟» خدا رو کرد به اون گفت: « تو به فکر خودت باش»
بعدشم رو کرد به من گفت: « روزی که میای سهم شانس یا نه، سهم زیبایی و هیکلت رو بگیری بهم امروز رو یادآوری کن، حالا هم برو.»
منم دست از پا درازتر اومدم خونه.




........................................................................................

Sunday, October 12, 2003

٭
بعد از سلام و احوال پرسی عادی که شامل " حالت چطوره ؟"، " چه خبر؟"، " دیگه چه خبر؟"
پسر: « شام خوردی؟»
دختر با تعجب: « نه! چه طور مگه؟»
پسر: « آخه من دارم می خورم.»
دختر:« چی می خوری حالا؟ا»
پسر: « چلوکباب البرز»
دختر: « وای خوش به حالت، کاش من جات بودم.»
پسر: « دعا نمی کنم جام بودی.»
دختر: « بخیل، برای اینکه من یه شام درست وحسابی نخورم؟!»
پسر: « نه! برای اینکه شام شب هفت بابامه.»
دختر: « ...»
پسر:« خواهش می کنم توهم مثل بقیه نباش.»
دختر:« خوب دیگه چه خبر؟»




........................................................................................

Friday, October 10, 2003

٭
جهنم
وقتی می ری تو فضای بررسی گذشته های دور، وقتی همه ی اون نشونه هایی که جلوی چشمت بودن و ندیدشون رو می بینی، اول می ری تو جهنم، از جهل خودت رنج می بری و کم کم رنج هایی رو که تحمل کردی رو به عنوان تاوان اشتباه خودت می پذیری، باهاشون کنار می یای، باهاشون مأنوس می شی.
میای نزدیک تر میای به گذشته های نزدیک و می بینی که باز هم نشونه ها بوده اند و تو ندیدیشون.
بازم یادت میاد که گاهی نشانه ها رو دیدی ولی چشمت رو روشون بستی، گفته این که نشونه نیست، خودت رو زدی به خریت، از خودت یه احمق ساختی برای جلو رفتن و کوبیده شدن سرت به دیوار.
وقتی نشونه ها رو نادیده می گیری، شعورت بهت می گه: " نه!" ولی تو می گی: " می خوام، می خوام تجربه کنم." گاهی اینقدر جسور می شی که می گی: " می دونم اشتباهه، ولی می خوام سرم بخوره به سنگ، می خوام تجربه اش کنم." بسش نیست؟ دیگه سری نمونده، حداقل بهش امون بده تا زخماش خوب شن بعد دوباره بکوبونش اینور اونور.
زندگی همه آدمها پر از اشتباهه ولی تا نفهمی که چرا داری می خوری از زندگی، همینطور بازم می خوری و بدترین و وحشتناکترین قسمتش اینه که از همون جایی می خوری که همیشه خوردی.
دیگه تجربه ها همه تکراری می شن. می یوفتی تو یه لوپ که هر روز خودت تکرارش می کنی.
باید چشمهات رو باز کنی و نشونه ها رو ببینی، باید اگه سرت خورد به سنگ بفهمی که چرا خورد، باید دفعه بعد یادت باشه که دوباره همون بازی قبلی رو که جواب نداده رو تکرار نکنی.




........................................................................................

Thursday, October 09, 2003


........................................................................................

Wednesday, October 08, 2003

٭
این خودسانسوری هم شده یه دردسر اساسی، شده یه مریضی.




........................................................................................

Tuesday, October 07, 2003

٭
یه جوریه، شبیه موج ه، میاد و روحم رو تسخیر می کنه، می خواد غرقش بشم.
مقابله؟
اصلا راه نداره. خیلی قویه. وقتی میاد تنها راه تن دادنه. باید بذارم بیاد و بره بشینه همون جایی که می خواد.
گاهی من سوار اون می شم و می برتم به همون جایی که خودش می خواد بره. با هم می ریم تا اون ته ته.
این روزا داریم با هم راه می ریم.
این روزا داریم می ریم و می ریم و می ریم.
تو اون راه، همون راهی که توش پر از برگه. برگهایی که تنها رو زمین افتادن و تنها دلخوشیشون پای عابری هستش که به تنهایشون پایان بده .
این روزا دیگه من و اون داریم یاد می گیریم چه طور با رضایت، همزیستی کنیم.
این روزا دیگه وقتی میاد بهش خوش آمد می گم و تو گوشش از همه چی زمزمه می کنم، اون میره می شینه همون جایی که باید بشینه و سراپا گوش می شه.
امروز دیگه این غم داره می شه جزئی از وجود من.




........................................................................................

Monday, October 06, 2003

٭
از اول هم باید باهات همین کار رو می کردم یونی خانوم! باید دست و پات رو می بستم به تخت و ترکت می دادم ولی هنوزم دیر نیست.
از همین امروز دست و پایت بسته می شه به تخت تا ترک کنی.
پاک پاک شی. تازه غرغر هم اگه بکنی می زنم تو سرت تا صدای سگ بدی.
حالا که با زبون آدمیزاد، آدم نمی شی ، تنها راه حلش همین خشونته، در ضمن الان مواد هم گیر نمی یاد بهترین وقته برای ترک و آدم شدن.




........................................................................................

Sunday, October 05, 2003

٭
یونی خانم توضیح دادن در مورد خودت، حست و طرز تفکرت یعنی خودت رو پایین آوردن، یعنی تنزل.
هیچ دلیلی نداره بخوای خودت رو به دیگران ثابت کنی.
می فهمی؟ هیچ دلیلی نداره!




........................................................................................

Thursday, October 02, 2003

٭
پنجشنبه عصره، هوا ابره، گرفته. نه بهتر بگم غروب پنجشنبه س.
دلش برای اینکه آسمون رو همراهی کنه بدجوری گرفته.
وسط اتاق نشسته پشت میز و صد تا کتاب دفتر جلوش بازه.
باد پاییزی هجوم میاره تو اتاق، ناجوانمردانه پرده اتاق رو هل می ده که خودش رو به دختر برسونه.
به دختر می رسه و پوست صورتش رو لمس می کنه. دختر بازم گول می خوره و می خواد دستش رو بذاره روی اون لمس مهربون. وقتی دستش به پوست خودش می خوره ذهنش دوباره راه میوفته و می ره تو همون جاهایی که نباید بره.
خودش می دونه اونجاها مناطق ممنوعه هستن ولی بازم می ره اونجا. عین یه بچه تقس که می دونه نباید با آتیش بازی کنه ولی می ره تو دستشویی و با کبریت ها بازی می کنه.
اون خواننده زن هم داره می خونه و انگار می خواد خیلی چیزها رو یاد دختر بندازه هی صداش رو بلند و بلند تر می کنه .انگار می خواد هی بیشتر و بیشتر توجه این بیچاره رو جلب کنه.
خوب دیگه همه عوامل دست به دست هم دادن که دختر ذهنش رو همراهی کنه و بره تو اون فضای ممنوعه.
حالا که رفته اون تو دیگه دلش می خواد بیاد بیرون. هیچ کس نباید بدونه که رفته اونجا!
یادش میوفته که برای ورود به اون جا دری رو باز کرده بود. دری که روش نوشته شده بود :
" خطر "
یادش میوفته که دیده بود اون نوشته رو ولی در رو باز کرده بود.
حالا دیگه می دونه خطر، منطقه ممنوعه و ... یعنی چی.
باد پاییزی دوباره صورتش رو لمس می کنه و میارتش تو زندگی واقعی.
انگار داره می گه: " اینه! زندگی واقعیت اینه."
خانومه هم هی داد می زنه.
انگار می خواد بگه:" اون لحظات تمام شده."
خودش می دونه که همه کائنات می خوان بهش بگن" فرار نکن. وایسا. نگاهش کن و بپذیرش."
ولی دوست داره خطر کنه. دوست داره فرار کنه.
و می دونه که بازم دری که روش نوشته شده " خطر " رو باز می کنه و با لبخندش باد پاییزی و اون خانوم خواننده رو مغلوب می کنه.




........................................................................................

٭
برای اینکه حناق نگیرم:
- متن خر یا شایدم گاو رو من ننوشته بودم. یه دوستی از زبون من و مدل من نوشته بود. خوب یه جورایی هم شبیه من نوشته بود.
- دوست بسیار صمیمی سابق من، فردا شب می تونم دهنتو برای تلافی گه بازی یات صاف کنم. کافیه با دوست پسر قبلیت و دوست دخترش بیام تا دهنت صاف شه و دوست پسر عزیزت دهنتو ... ولی اونا رو نمی یارم چون من مثل تو چیپ نیستم و برای دوستی چند سالمون و خودم ارزش قائلم. ولی اگه گوز گوز زیادی بکنی همون جا جلوی همه حالتو می گیرم و می دونی که می تونم.
- یه پسر خوب تو بساطم نیست که فردا شب باهاش برم مهمونی که حال چند نفر رو همچین خوب بگیرم!
- این سکرین سیور باید باشه: " زکی خانومو"
- اگه این آخر هفته بیای قول می دم برم رو میز و برات برقصم.
- تو که تخمش رو نداری ساعت یک شب سیگار نکش تا این طوری نگران بو نباشی.
- یه دفعه دیگه باعث شی که حال من بد شه من می دونم با تو.




........................................................................................

Wednesday, October 01, 2003

٭
خر یا شایدم گاو
بازم توئي؟ با همون روش هميشه؟ آره.
خودتي. مثل هميشه. مثل همه‌ي گذشته‌ها.
مثل ديروز. مثل پريروز، مثل هميشه.
ببين، بخدا خسته‌م. خواركسه، خسته‌م، ولم كن.
بذار بيام بيرون. مي‌دوني الان كجام؟
تو همون شهر هميشه، تو همون دنيائي كه تو برام ساختي.
با حرفات. دنياي خوشبختي‌ها.
ديگه خسته‌م. من انداختمت بيرون، از تمام اون دنيا.
انداختمت بيرون و ديگه نمي‌خوام بياي تو.
باور كن نمي‌ذارم بياي تو.
نمي‌ذارم منو باز با خودت ببري.
تمام درها رو بستم.
اما هر دري رو كه مي‌بندم، تو باز از يكي ديگه مياي تو.
با همون روش هميشه و من مي‌بينم كه باز خودتي.
خرم؟
آره. خاك تو سرم، هستم.
اونقدر خرم كه باز هر بار مياي تو، مي‌گم مهمونه.
مي‌گم خسته‌ست.
از راه رسيده، بذار بشينه.
بذار چند دقيقه بشينه.
من گه عوضي، هر بار همين كار و مي‌كنم.
تو‌ام ياد گرفتيش.
بعد منو مي‌بري. دعوتم مي‌كني، بعد مي‌بري با خودت.
به همون جائي كه من سالهاست تركش كردم.
بعد من و با خودت مي‌بري تو خيابوناش، تو باغاش.
بهم مي‌گي: ببين، بخدا ديگه عوض شده. بخدا من ديگه اون من قديم نيست.
دستمو مي‌گيري، زانو مي‌زني و مي‌بوسي و من...
آره گفتم كه خرم. خر تو مي‌شم.

خلاصه كه اين بارم اومدي. كل داستانتو بلدم، اما باشه.
بيا تو. بيا بشين، كمي خستگي در كن!




........................................................................................