درباره هستی من




Wednesday, March 10, 2004

٭




می گن بچه که بودم دستم رو می ذاشتم روی گوشم و جیغ می زدم...مدتی ِ که می خوام دستم رو بذارم رو گوشم و دوباره جیغ بزنم... من احمقی هستم که خودم هم نمی دونم چی می خوام... خودم هم نمی دونم باید چه گهی بخورم... وقتی باید بخندم، گریه می کنم. وقتی باید گریه کنم، می خندم... وقتی باید جیغ بزنم، ساکت می شینم یه گوشه... حماقتم داره روز به روز بیشتر می شه و بدم نمیاد که دیگه این تو ننویسم و برای همیشه درش رو تخته کنم.... ای بابا خوب وقتی نمی تونم بنویسم مگه مرضم هی یه چیزهایی بنویسم که وقتی خودم می خونم به خودم فحش بدم! اینجا دیگه به شدت لوس شده.... اینجا دیگه به شدت اعصاب می زنه... اینجا دیگه نمی تونم بنویسم! شاید یه روزی دوباره راهش بندازم ولی فعلاً نه! تازه حالم داره از خودم بهم می خوره که به این وبلاگ ِ معتاد شدم... این سومین بار ِ که دارم درش رو تخته می کنم... ولی این بار دیگه امیدوارم جدی جدی درش تخته بشه!




........................................................................................

Monday, March 08, 2004

٭



خوب وقتی همه چیز به هم گره می خوره یونی چی کار می کنه؟ دست به دامن خدا می شه! و می گه تا خدا چی بخواد... خدا جان من نوکرتم اگه می شه همونی رو که من می خوام تو هم بخواه!
------
روایت های مختلفی در اون باب وجود داره که الان به نگفتنشون اکتفا می کنم.
------
امروز معلوم نیست چی شده... من زیادی انرژی ام زده بالا... معمولاً وقتی می زنه بالا (انرژی رو می گم!!!!!) یه افت بد فرم بعدش دارم! خوب منتظرم این افت ِ از راه برسه.
-----
دیدین یه وقتایی چون هیچ کس نیست به یکی که اصلاً مهم نیست زنگ می زنین.. بعدش دیدن وقتی قطع می کنین چقدر از دست خودتون عصبانی می شین... احساس می کنم یکی داره با این حس دست و پنجه نرم می کنه!
----
من نمی خوام عید شه!!!!!!!!!!!!!!
----
من و این مامانم همین روزا یه قاطی بد فرم می کنیم! اونوقت من با چمدانم تو خیابون های تهران پرسه می زنم! بدجوری رو اعصاب هم می ریم...شبا هی میاد در اتاق رو باز می کنه و می گه نمی خوابی!!!! تا اینکه دیشب بهش گفتم: « تو این سن و سال من اختیار ساعت خوابیدنم رو هم ندارم؟ ای بابا فردا نه مدرسه دارم نه دانشگاه نه باید برم سر کار!!!! ولم کن دیگه!» فرمودن :« دقیقاً چون زندگیت به یه جور الافی داره تبدیل می شه، می گم بگیر بخواب» خلاصه اینکه دارم دیگه قاطی می کنم... یکی بهش بگه اینقدر گیر نده!
----
به لطف مامان عزیزم افت ِ راه افتاده و بزودی می رسه اینجا!




........................................................................................

Saturday, March 06, 2004

٭



می خواستم بگم نرو! ولی خفه خون گرفتم...
می خواستم بگم باهات حال می کنم، ولی گفتم:« خیلی گهی!»
می خواستم بگم کاش همیشه پیشم بودی، ولی گفتم: « کاش تو بالشم بودی!»
می خواستم بگم تو رو خدا بهم زنگ بزن، ولی پرسیدم: « بهم زنگ می زنی؟»
درست مثل الان که می خوام بگم تو به خودت نگیر، ولی می گم: « هر غلطی دلت می خواد بکن!»




........................................................................................

Wednesday, March 03, 2004

٭
عشقی که منجر به خودخواهی می شه حال منو بهم می زنه!
عشقی که فقط به فکر خودت هستی و می خوای تمام وجود یک آدم رو تسخیر کنی... آزادی هاش رو ازش بگیری و تمام لحظه های اون آدم رو متعلق به خودت بدونی...دیوونه می کنه منو... به مرزی می رسونتم که دلم نمی خواد حتی دوست داشته بشم... کاش آدمها می فهمیدن که آزادی فردی چه نقش مهمی تو زندگی ها بازی می کنه...
تمامیت خواهی داره منو به مرز جنون می کشه...





........................................................................................

Tuesday, March 02, 2004

٭
چرا هیچ کس به من زنگ نمی زنه بگه بیا بریم اتوبان گردی؟ چرا هیچ کس نمیاد دنبال من که با هم بریم تو اتوبان ها و جیغ بزنیم؟ چرا هیچ کس زنگ نمی زنه به من بگه: « هو! حمال! میام دنبالت... گه می خوری حوصله نداری! ...یابو حرف مفت نزن من تا ده دقیقه دیگه اونجام.»
چرا من این موبایل رو گذاشتم کنار مانیتور که هی احساس کنم نوشته های روی مانیتور داره تکون می خوره؟ هان! خوب آخه منتظر تلفنم... منتظر اینم که کلی متعجب شم... خوبیش به اینه که متعجب نمی شم.... چرا یه سیگاری نمی سازن که هر چی بکشی تموم نشه! من تا خاموش می کنم، دومیش رو می خوام.... این آهنگ Imaginary داره دیوونه می کنه! حس جیغ زده بالا.... من اعصاب ندارم...

* اینقدر اینجا می نویسم ... اینقدر تمام حس های تخمی ام رو می نویسم شاید از رو برن و دست از سرم بر دارن... فقط باید از کسانی که اینجا رو می خونن معذرت خواهی کنم... آخه دچار خود درگیری مزمن هستم....




........................................................................................

٭



من در زندگانیم کلی ایکاش دارم ...ایکاش هایی که دو ساعت می خوام بنویسمشون ولی نمی تونم!
ایکاش هایی که اگه نبودن بهتر بود... ایکاش هایی که اوج حماقت هستن... ایکاش هایی که حالم رو بهم می زنن!
نه اون بیچاره ها حالم رو بهم نمی زنن... من خودم حال خودمو بهم می زنم... همین روزا منو خودم باهام کتک کاریمون می شه..
دلم می خواد قیچی بگیرم دستمو موهام رو بکنم به اندازه یه بند ِ انگشت.. بعدش که همه شوکه شدن بخندم و بگم خوب مگه نمی دونین من کس خولم؟ آخه یه جوری باید حالی ملت کنم دیگه! بعدشم دلم میخواد Tatoo کنم.. اول از همه رو بازوم رو... یه پیرسینگ هم برای نافم. این طور می شم اون کسی که دوست دارم باشم.. اصلاً من دلم می خواد عجیب باشم... جوری که خودم هم متعجب بشم... مامانم می گه می خوای جلب ِ توجه کنی!!! خودم نمی دونم می خوام چی کار کنم ولی حال می کنم این ریختی باشم... من می خوام همیشه یا مست باشم یا های.. این طوری زندگیم یه جور ِ دیگه می شه... می شه همونی که دوست دارم باشه... مغزم تعطیل می شه و تازه شاید بتونم از زندگی لذت ببرم...




........................................................................................

Monday, March 01, 2004

٭



بلافاصله بعد از سلام و احوال پرسی.

- وای چقدر عوض شدی!
- نه بابا! یعنی تو همین چند وقت؟
- آره! حسابی عوض شدی! زنونه شدی!
- بی خیال...
- باور کن! خیلی زنونه شدی!

پنج دقیقه بعد.

- ولی واقعاً خیلی زنونه شدی ها!
- ببین! اگه می خوای یه جوری سر در بیاری سکس داشتم یا نه می تونی بپرسی اگه بهت مربوط می شد جوابت رو می دم.
- وااااا!! این چه حرفیه! خوب به نظرم زنونه اومدی!




........................................................................................