درباره هستی من




Wednesday, April 30, 2003

٭
پاکترین آدمها هم ممکن است در معرض خیانت کردن قرار بگیرن،
خیانت یک لحظه و یک لغزش آنی است،
پشت هر خیانتی یک خلاء، یک تنهایی یا یک ضعف نشسته،
گاهی وقتها این خلاء، تنهایی و ضعف آدم رو روی لبه ی یک پشت بام قرار می ده،
در حالی که ترس همه ی وجودت رو گرفته،
باید تعادل خودت رو حفظ کنی که نیفتی ولی گاهی وزش یک باد گرچه ملایم،
تعادل را از آدم می رباید و
سقوط،
بببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببوووووووووووووووووووممممممممممممممممممممممممم
از این لحظه به بعد تو یک خائنی!!!!!




........................................................................................

Tuesday, April 29, 2003

٭
من ننوشتم ، چون :
يك - هاردم سوخته .
دو- كونم سوخته .
سه - نوشتنم نمي ياد .
چهار- تازه بياد ، هارد ندارم .




........................................................................................

Monday, April 21, 2003

٭
يه ميز كامپيوتر جمع و جور،
كه يه كامپيوتر روشه،
يه چراغ مطالعه،
يه speaker،
يه تلفن،
يه زير سيگاري پراز فيلتر سيگار كه بعضي از فيلترهاش رنگيه،
بعضي هاش هم سفيد سفيده،
يه آدم داغون،
خسته،
ضعيف،
ترسو،
بي حوصله،
بداخلاق،
كه
نمي دونه از زندگي چي مي خواد،
نمي دونه چه طوري مي شه شاد بود،
نمي دونه چه طوري ميشه رها بود،
نمي دونه چه طوري مي تونه يه خونه تكوني تو مغزش بكنه،
پشت اين ميز نشسته،
هر از گاهي يه فيلتر به فيلترهاي توي زير سيگاري اضافه مي كنه،
اينرسي اش به شدت زياده،
تمام روحش زخم خورده است،
تمام اعضاء صورتش از تو كش مي يان،
چند روزيه كه با آينه قهره،
چند روزيه كه با همه قهره،
چند روزيه كه با خودش هم قهره،
دلش مي خواد هر چي كه دم دستشه خورد و له كنه،
همه چي رو نابود كنه،
خلاصه اين آدمه خيلي بهم ريخته.




........................................................................................

Sunday, April 20, 2003

٭
حالا مي فهمم ژان پل سارتر چه حالي داشته وقتي استفراغ (تهوع) رو نوشته.




........................................................................................

٭
- مي دوني چرا از تلفن بدم مي ياد؟
/ چرا؟
- آخه بي احترامي به يه بخشي از وجودمه.
/ دقيقاً به كدوم بخش؟؟؟؟؟؟؟؟
- الان دارم صدات رو مي شنوم ولي نمي بينمت به جاي تو در و ديوار اتاقم رو مي بينم.
/ آدم مي تونه تجسم كنه.
- حداكثرش اينه ديگه، ولي خياليه، مجازيه.
/ ...
- اگه من وقتي كه تو نيستي تجسمت كنم منطقي تر از اينه كه باهات حرف بزنم و تجسمت كنم.
-------------------------------
ديگه بازخواني هم نمي كنم چون بچه ها خودشون زحمت ويراستاريش رو به عهده مي گيرن.




........................................................................................

Saturday, April 19, 2003

٭
امروز هم هيچ فرقي با روزهاي ديگه نداره،
امروز هم هوا ابريه و آسمون هم مثل من بغض كرده،
امروز هم باز تنهايي داره اذيتم مي كنه،
امروز هم نفس كشيدن سخته،
امروز هم همه ي آدم ها صاحب دارن،
امروز هم من دلم گرفته،
امروز هم باز تو نيستي كه بغلم كني،
بهم بگي كه دوستم داري،
امروز هم خيلي ها متولد شده اند و هم خيلي ها از دنيا رفته اند،
امروز هم حتماً يكي به دنيا اومده كه دلش نمي خواسته،
امروز هم باز نمي دونم چي مي تونه خوشحالم كنه،
امروز هم مثل همه ي روزهاي ديگه است،
پس نبايد منتظر چيز خاصي باشم،
ولي ايكاش بودي .....




........................................................................................

Tuesday, April 15, 2003

٭
تأثير گذاري
--------------------------
سه سال پيش( در حيات دانشگاه)
پسر در حال سيگار كشيدن است و براي بيان برتري خود به سمت دختر مي آيد
و به او مي گويد:” مي دونم كه خيلي دلت سيگار مي خواد.“
دختر خيره به چشمهايش نگاه مي كند و مي گويد:” من سيگار را ترك كرده ام.“
پسر با تعجب به او مي نگرد و مي پرسد:” واقعاً ؟“
دختر با سر نشان مي دهد كه گفته اش واقعيت دارد.
پسر سيگارش را خاموش مي كند و پاكت سيگار را مچاله مي كند و در سطل آشغال دانشگاه مي اندازد.
---------------------------
يك سال بعد از آن سه سال پيش (در يك كافه - همون كافه ي معروف- )
دختر دو ماه است كه مجدداً سيگار مي كشد و پسر همچنان سيگار نمي كشد ولي حشيش مي كشد.
دختر به او مي گويد:” چرا با خودت اين كار رو مي كني؟ چرا خودت رو نا بود مي كني؟“
پسر:” نابود؟ با حشيش مي شه همه كار كرد، مي شه تمركز كرد و مي شه زندگي كرد.“
دختر:” اون تمركز و زندگي و هر كوفت ديگه اي كه قرار باشه با اين كثافت نصيب آدم بشه همون بهتر كه نباشه.“
-------------------------
يكسال بعد از مكالمه ي بالا (پاي تلفن - بعد از يكسال بي خبري از يكديگر-)
دختر:” حالم بده! زندگيم بهم ريخته“
پسر:” چه چيزي مي تونه حالت رو خوب كنه؟“
دختر:” شايد بد نباشه كه منم .....، راستي تو هنوز حشيش مي كشي؟“
پسر:” “نه! الان يكساله كه من ديگه حشيش نمي كشم.“
دختر سيگار را مي گذارد گوشه ي لبش و با يك پك عميق آن را روشن مي كند، بعد از فوت كردن دود به سمت بيرون،
از پسر مي پرسد:” بي خيال؟ واقعاً؟ چطور؟؟؟“
پسر:” در آخرين مكالمه اي كه با هم داشتيم بهم گفتي بده، منم تركش كردم.“
دختر با ترس از او مي پرسد:” هنوز سيگار هم نمي كشي؟“
پسر پاسخ مثبتش را بدون اينكه بداند بر سر دختر مي كوباند.
-----------------------------
چند روز بعد از مكالمه ي بالا (پاي تلفن - ساعت يك شب -)
دختر:” ااااااه دلم سيگار مي خواد ولي بوش مي پيچه و همه شاكي مي شن.“
پسر:” بابا سيگار چيه؟ براي چي سيگار بكشي؟ حالا فكر كن يكي روشن كردي و خاموش كردي!“




........................................................................................

٭
الان ساعت 1:55 دقيقه ي شبه و من فقط دلم مي خواد جيغ بزنم.




........................................................................................

Sunday, April 13, 2003

٭
از پنجره به بيرون نگاه مي كرد،
خورشيد و باد با هم دست به يكي كرده بودند تا ابرها رو از آسمون اونجا بيرون بندازن،
ابرها هم براي اينكه قدرت خودشون رو به نمايش بگذارن، هر از گاهي ديوانه وار مي باريدند،
اين جنگ همچنان ادامه داشت،
از ديدن اين صحنه ها هيچ احساسي بهش دست نمي داد،
داشت سعي مي كرد حالش خوب بشه،
هي به خودش مي گفت: ” چه هوايي!!!!!“
ولي بازم هيچ تغييري در حسش به وجود نمي آمد،
يه هو توجهش به چند تا كارگر كه در حال كار كردن در ساختمان نيمه تمام رو به رو بودند جلب شد،
آنها در حال نگاه كردن به او بودند كه غرق در افكارش بود،
نگاهش مي كردند، مي خنديدند، به هم نگاه مي كردند و به او نگاه مي كردند و باز هم مي خنديدند،
با خودش فكر كرد كه چرا اونجا نشسته و در حال دود كردن پول زحمت كشيده و يا نكشيده اش است،
ديگه دوستيه خورشيد و باد هم داشت تموم مي شد،
چون خورشيد خانوم وقت خوابش بود و باد هم كاسه ي گدايي دوستيش رو دستش گرفته بود و منت ماه رو مي كشيد،
كارگر ها هم ديگه رفته بودند،
ولي هيچ چيز براي اون تمومي نداشت،
افكارش مثل هيولاها اون رو در بر گرفته بودند و تا نابوديش به اين جنگ ادامه مي دادند.




........................................................................................

Thursday, April 10, 2003

٭
توي يه كافه با هم نشسته بوديم، اين كافه رو خيلي دوست دارم، اون تو آرومم، فكرم ديگه كار نمي كنه و لحضات رهايي رو تجربه مي كنم، يه دوستيه عميق داريم، لحظات خوشي رو با هم تجربه مي كنيم، مثل دو تا بچه با هم بازي مي كينم و به هم فرصت مي ديم كه آرزوهامون رو براي يه لحظه تجربه كنيم، بهش مي گم كه ديگه دلم نمي خواد از ايران برم و دلم مي خواد كه همين جا بمونم، مسخره ام نمي كنه و بهم نمي گه كه تو كه هر دقيقه از يه شاخه به شاخه ي ديگه اي ميپري، بهش مي گم من مي تونم هنرپيشه ي خوبي باشم ازم مي پرسه كه مطمئنم يا نه و من بهش مي گم كه اين طور فكر مي كنم و بهم ميگه حالا كه اين طوره بيا بازي كن، يه سناريو بهم مي گه و خودش مي شه كارگردان، نقش رو بازي مي كنم ولي هي وسطش مي خندم، مثل يه كارگردان شاكي مي شه و مي گه تو چته؟ من بهش مي گم كه آخه اين نقش واقعيه، انگار من دارم روربروي تو بازي مي كنم، متهمم مي كنه به خيانت و من سعي مي كنم به فرار از اين اتهام، بهم مي گه كه اون من رو به دنياي سينما آورده و حالا مي بينه كه من دارم خودفروشي مي كنم، و من باهاش دعوا مي كنم، بدون اينكه متوجه باشم ديدم كه دارم بازي مي كنم، بهم گفت اگه يه روزي كارگردان بشه حتماً به من يه نقش خوب مي ده، بعدش يه هو مي بينم كه درگير يه جور بازيه ديگه اي شده ايم، درگير يه بحث جالب فلسفي شده ايم بدون اينكه با هم يه كلمه حرف بزنيم چون فقط مي نوسيم و هر دو تامون داريم لذت مي بريم، يه مرد سن دار پشت دخل وايساده و نگاه هيزش رو جمع نمي كنه، با اين كه مي بينه ما غرق بازي هستيم بازم به خودش اجازه مي ده كه خلوتمون رو به هم بزنه، موهاش بلنده، هي بازشون مي كنه و هي مي بنده، وسط بحث من براش مي نويسم كه مرتيكه فكر مي كنه داره لحظه به لحظه Sexy تر مي شه و ما مي خنديم، يه دوست جديدمون هم اونجاست، گاهي مي ياد با هم يه سيگار مي كشيم و يه گپي با هم مي زنيم، همه چي عاليه ولي بايد بريم، پاميشيم و سوار ماشين ميشيم و درگير يه بازي جديد ديگه مي شيم، بازي سرعت، كودكانه مي خنديم وقتي مي رسيم دم در هر دو از صميم قلب از هم تشكر مي كنيم و از هم جدا مي شيم و دوباره زندگي واقعي و مشكلاتش شروع مي شن. دوستم مي دونم كه هميشه برام مي موني ولي گاهي مي ترسم كه اين لحظات خوش رو از دست بدم.




........................................................................................

Tuesday, April 08, 2003

٭
وقتي كه از بچه گيم تا يه سال قبل رو نگاه مي كنم فقط يه بار يادم مي ياد كه شما دو تا با هم دعواي جدي كرده باشين، هميشه تو همه ي فاميل و دوستان حرف شما ها بود كه زن و شوهر خوشبختي هستيد و با هم تفاهم دارين ولي اين روزها بعد از 31 سال زندگي مشترك همه چي عوض شده، تقريباً هر شب با هم دعواتون مي شه و سوژه هاي دعواتون اينقدر احمقانه و بي اهميته كه من نمي دونم بهتون چي بگم.
از يه سال و سه ماه پيش كه بالو از ايران رفت تا حدودي اين مشكلات شروع شد، مي دونم هر دوتاتون دل تنگ بچه تون هستيد ولي اين تصميمي بود كه خودتون گرفتين، خودتون بهش گفتيد كه بره دنبال زندگيش بره اون جايي كه آرامش داره، بعدش هم كه ماجراي من پيش اومد و مهر تثبيت بر همه ي اون اعصاب خوردي ها شد و هر دوتاتون رو داغون كرد، مگه من بايد چند صد بار بهتون بگم كه تقصير شماها نبوده كه من الان در اين وضعيت هستم، مگه من خودم انتخاب نكردم، بابا به خدا من خودم ريدم، شماها بي تقصير بودين، مي دونم ناراحتين، مي دونم نگران منين، مي دونم دلتون نمي خواد دخترتون اينقدر فشار روحي رو تحمل كنه، ولي آخه مامان جونم، بابا جونم اگه تمام اين تنش هاي موجود توي اين خونه به خاطر منه، من مي خوام بهتون بگم كه اگه نگران من هستيد اين طوري دارين بيشتر من رو زجر مي دين، اين طوري هم اعصابم خورد مي شه، هم احساس بدبختي مي كنم و هم احساس گناه از اينكه تجربيات زندگي من بايد زندگي شماها رو به اين روز بندازه. تو رو خدا بس كنين، دوباره عاشق و مهربون بشين، دوباره همون آدمهايي بشين كه بودين.




........................................................................................

٭
پسر: ‘’ من دلم مي خواد خودم رو تو چشمهاي تو ببينم.“
دختر:” من از اين كه يه پسر به چشمهام خيره نگاه كنه متنفرم.“




........................................................................................

Monday, April 07, 2003

٭
دارم فقط راه مي رم، دارم به آرومي خودم رو به يه چيزي كه نمي دونم چيه نزديك مي كنم، وقتي فكر مي كنم مي بينم كه خيلي عوض شده ام، خيلي همه چيز با قبل فرق كرده، حتي از نظر دروني من عوض شده ام، آدمهاي قديمي همه يه جورايي شاكي هستند چون من ديگه مثل قبل وقتم رو صرف آدمهاي دور و برم نمي كنم واين تغيير بازي براشون سنگينه، شايدم حق دارند ولي اين اتفاق افتاده، امروز از آدم ها يه عالمه حرفهاي جالب شنيدم:
يكي بهم گفت:” كه مي بينم كه سبك شده اي و با فكرهات كنار اومده اي!!!!!!!!!“ يكي ديگه بهم گفت:” يوني چرا اينقدر داغوني؟“ وقتي بهش گفتم كه نه اينطوري نيست بهم گفت:” اگه داغون نبودي كه ياد من نمي افتادي.“،يكي ديگه بهم گفت:” تو چرا اينقدر با همه چي مشكل داري.“ يكي ديگه بهم گفت:” مثل اينكه تعطيلات عيد بهت ساخته چون خوشگل شده اي.“ يكي ديگه بهم گفت:” خيلي تيز، حرومزاده، خبيث و زرنگي.“ يكي از همونها بهم گفت:” از نيچه كتاب بخون، مخصوصاً چنين گفت زرتشت. “ يكي ديگه از همون ها بهم گفت:” اگه حالت بده اسيد بردار يا X بزن.“
من به اين معتقدم كه هيچ چيز تصادفي نيست.




........................................................................................

Saturday, April 05, 2003

٭
اه، چرا اين پست جديد منو نمي فرسته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




........................................................................................

Friday, April 04, 2003

٭
دوباره زندگي با تمام گهيتش داره شروع مي شه،
دوباره بايد فقط بدويم،
دوباره بايد فقط لبخند بزنم و بگم همه چي درست مي شه،
دوباره بايد با تنهايي سر كنم،
دوباره بايد مواظب خودم باشم
دوباره بايد از ”ع“ فاصله بگيرم،
دوباره بايد از ”ح “ فاصله بگيرم،
دوباره بايد مواظب باشم كه گم نشم،
دوباره بايد، دوباره بايد............




........................................................................................