درباره هستی من




Monday, July 28, 2003

٭
اگه حرف دلتو بهش زدی، اگه خودش رو گه کرد، زد تو حالت، جو گیر شد، پر رو شد، ترسید و یا هر کار گند دیگه ای! تو نباید حالت بد بشه.
بابا جون من اگه محبتی که تو دلته بهش ابراز کردی و قاط زد و یا شایدم شوکه شد، این مشکله اونه نه تو! تو که نباید بعدش حالت گرفته بشه، با آدمها رابطه برقرار می کنی که خوش باشی، که از وجودشون لذت ببری. اونم می تونه تصمیم بگیره که حال کنه یا نه. می تونه تصمیم بگیره محبت تو رو بپذیره یا نه! اگه حرف دلتو زدی باید خوشحال باشی که تونستی بگیش. که این جسارت رو داشتی که بهش بگی. که حالا می دونه که تو در اون لحظه چه احساسی داشتی!





........................................................................................

Sunday, July 27, 2003

٭
اَه! یکی نیست به من بگه وقتی نوشتنت نمیاد مگه مریضی زور می زنی؟




........................................................................................

Wednesday, July 23, 2003

٭
دارم اشتباه می کنم؟ مهم نیست!
می خوام اشتباه کنم!

چی، آخرش چی می شه؟
آخرش یه چیزی می شه دیگه، باید این ذهن بیمار رو درمان کرد، ذهنی که دائماً می خواد حدس بزنه که آینده چی می شه. وقتی یه رمانی می خونی همش نباید حدس بزنی آخرش چی می شه. باید بذاری همونی که اولش رو نوشته و روند داده به داستان، همون تمومش کنه. حالا چه خوب، چه بد! بذار خودش تمومش کنه با خلاقیت ذهن خودش. مگه وقتی وسط یه رمان هستی می ری صفحه ی آخر رو می خونی؟ اگر این کار رو می کنی یه احمقی. یه دیوونه ی تمام عیار. پس چرا دائماً می خوای آخرش رو حدس بزنی؟ بذار خودش به یه جایی ختم می شه. این پایان هم مثل پایان اون رمان هستش، یا خوبه یا بد.

چی، اخلاقیات؟
برو بابا، ببینم این همه بر پایه اخلاقیات زندگی کردی، چی شد؟ الان احساس خوبی داری؟ آره می دونم که نداری. گاهی لازمه از قالبها (یا شاید هم غالبها!) زد بیرون، گاهی لازمه که آدم چارچوب ها رو بشکنه.

چی؟ خلاف جهت آب شنا کردن؟
من نمی دونم کدوم احمقی زندگی رو به یه رودخانه تشبیه کرده که آدمها در اون دو راه بیشتر ندارن. یا باید خودشون رو بسپارن به اون امواج خروشان، یا باید خلاف جهت آب حرکت کنن! بی خیال، زندگی یه اقیانوسه، یه اقیانوسی که فقط گاهی درش امواج خروشان و طوفان هست. در بقیه ی موارد آرومه و تو می تونی روی آبه بخوابی و محو آسمون، پرنده ها و زیبایی ها بشی. اگه بخواهی می تونی شنا کنی، می تونی آزادانه شنا کنی، لازم نیست بر خلاف جهت چیزی شنا کنی! وقتی هم که خسته شدی دوباره بخوابی روی آب.

چی، بگم دلم خواسته و تا آخرش بر پایه ی دل خواستن برم جلو؟
باز که قراره آخر داستان رو حدس بزنی، نه عزیزم من نمی دونم در آینده چی می شه! من هیچ تضمینی ندارم ولی این رو می دونم که هر چی بشه من تا آخر توانم وامیستم.
یادت باشه که تجربه کردن یه لحظه آرامش، به تمام اونها می ارزه. اگه در کنار دیگری فقط برای یه لحظه احساس امنیت و آرامش بکنی تمام این مشکلات رو با جون و دل می خری!





........................................................................................

Sunday, July 20, 2003

٭
استارت می زنی.دینگ دینگ دینگ (یعنی کمربند رو ببند). کمربند رو می بندی. می زنی دنده عقب. پات رو روی پدال گاز فشار می دی. این دست کوفتیت هی می ره طرف ضبط هی با خودت می گی بی خیال. هی اون می ره که موزیک پخش کنه هی تو می گی بی خیال.
بالاخره حالتو می گیره و روشنش می کنه. همچین که روشن می شه. شروع می کنی باهاش بلند بلند خوندن.
دیگه احتمالاً داری توی دنده 4 می رونی و تخت گاز می ری. خوب معلومه دیگه الان سیگار می چسبه. همینطور که فریاد می زنی و با خواننده همصدایی می کنی و خیره ای به اتوبان دستت رو می کنی توی کیفت و سیگار رو در میاری. حالا مگه فندک رو می شه پیداش کرد تو اون آشفته بازار کیفت. اونم پیدا می کنی و سیگار رو روشن می کنی. همون موقع ترافیک می شه و مجبوری ایست کامل کنی. وقتی وامیستی همچنان داری سیگار رو می خوری به جای اینکه بکشیش و داری بلند بلند فریاد می زنی و می خونی. ماشین بغلی داره با نگاهش اعصابت رو خورد می کنه. بر می گردی می بینی دو تا پسر فرچه دارن می خندن و نگات می کنن. روت رو بر می گردونی و همچنان می خونی و سیگار رو می خوری. تا اینکه دوباره شروع می شه. این موبایل کثافت نویزش رو می ندازه رو موزیک. یادت می ره سره کاری. دست می کنی توی کیفت درش میاری شاید که در حال زنگ زدن باشه و صدای موزیک نمی ذاره تو بشنویش. ولی خوب معلومه که زنگ نمی زنه! می ذاریش زیر ترمز دستی و راه باز شده و می زنی 1، گاز می دی و می زنی 2، این دفعه دیگه تخت گاز می دی تا صدای موتور در بیاد و دنده رو 3 می کنی، خوانندهه داره همون طوری می خونه و تو رو دعوت می کنه به هم صدایی. دندهه رو می زنی 4. دیگه خیلی خوبی که دوباره نویزش می یوفته روی موزیک. اَه کثافت! دوباره خر می شی و برش می داری نگاهش می کنی. بابا جون سر کاری این زنگ بزن نیست. آتیش سیگاره فیلتر رو داغ می کنه و می فهمی که دیگه وقتشه که خاموشش کنی و تازه دلت سیگار بعدی رو می خواد. دوباره می ری تو حال خودت که نویزه می اُفته و صدای زنگش بلند می شه. خوب معلومه دیگه یکی از اون آدمهاییه که اصلاً حوصله اش رو نداری! پس می ذاری اینقدر زنگ بزنه تا جون از ما تحتش در بره.
رسیدی به مقصد و اونی که باید زنگ می زد زنگ نزده! ماشن رو خاموش می کنی. قفل فرمون رو با حرص می زنی و در و باز می کنی و بدشم یه جوری می کوبونیش که خودت با خودت می گی چته بابا، این طوری نمی شکنه. و همش تو فکر اینی که احتمالاً انگشتاش می شکسته اگه شماره رو می گرفته!




........................................................................................

٭
نشستی یه جایی که به هیچ جا تسلطی نداری. فقط می تونی روبه روت رو نگاه کنی و آدمهایی که همشون رو قبلاً زیر نظر گرفتی نگاه کنی. هی بهت می گم اینقدر بر نگرد، هی میگی آخه نمی شه!
تا یه صدایی میاد این گردنه 90 درجه می چرخه.
خوب آروم بگیر دیگه. مگه تو منتظر کسی هستی؟
آروم بگیر! متین بشین سرجات!




........................................................................................

Friday, July 18, 2003

٭
- این دیگه چه وضعشه؟ هر وقت آدم سراغت رو می گیره تو درگیره حالت تهوع هستی! باور کن راههای بهتری هم هست. جان تو به امتحانش می ارزه.




........................................................................................

Tuesday, July 15, 2003

٭
انگار توی یه دریایی، شایدم یه رود، شایدم یه اقیانوس. تا الان همیشه ورجه وورجه می کردی، تا الان همش جون کندی که بودنت رو به خودت و دیگران ثابت کنی، وقتهایی هم که انرژی کم می آوردی، باز یه جوری با اون رخوتت خود رو به اثبات می رسوندی،ثابت می کردی که هستی، که زنده ای، که قوی ای. حالا دیگه وقتشه که بخوابی روی آب و سکان رو بدی دست اون آبه، دیگه مهم نیست قوی باشی یا نه. دیگه مهم نیست دست و پا بزنی یا نه. دیگه مهم نیست شنا بکنی یا نه. دیگه تنها چیزی که مهمه اینه که آب تو رو می بره به یه جایی. یه جایی که باید بری.
بس نیست! بس نیست جون کردن برای به اثبات رسوندن؟ حالا دیگه وقتشه که دیگران دست و پا بزنن و تو بهشون نگاه کنی. دیگه وقتشه که آدمها فکر کنن تو اصلاً شنا کردن بلد نیستی. بذار اگه لازمه احساس مسئولیت کنن. اگر هم لازم نیست، خوب بی تفاوت از کنارت می گذرن و باز اون آبه تو رو می بره. مهم اینه که به آب اعتماد کنی. مهم اینه که شاد باشی از داشتن همچین سکان داری. مهم اینه که نجنگی. مهم اینه که یاد بگیری که تو هستی، که تو زنده ای و تمام این آبها مال توست.
یادت نره اون چیزی که ماندگاره تویی و این آب. آدمها فقط می یان و می رن. یادت باشه آدمها رو هم باید رها کنی تا خودشون انتخاب کنن. شاید اونهام بخوان سکان دارشون آبه باشه نه تو.




........................................................................................

Monday, July 14, 2003

٭
« سلام»
« سلام، چه طوری؟ چه خبر؟»
« خوبم، سلامت...
« چی کارها می کنی؟»
« من ....
« پسر مسر چه خبر؟»
« والا .....
« با کسی دوست شدی؟»
« راستش رو بخواهی ...
« دیگه چه خبر؟»
« دیگه؟»
« گفتی هنوز با هیچ کسی دوست نشدی، نه؟»
« من گفتم؟»
« خاک بر سرت تو همیشه بی عرضه بودی!»
..
« خواهرت چی کار می کنه؟»
« اونم خ....
« با کسی دوست نشده؟»
« راستش ی....
« ای بابا معلوم دیگه شما دو تا عین هم هستین!»
« تو چی کار می کنی؟»
« من هیچ چی، می رم و میام و هیچ چی دیگه!»
« با دوست پسرت چی کار کردی؟»
« خوبیم، تصمیم گرفتیم عروسی کنیم.»
« نه! جان من؟»
« آره، از فیلم و موسیقی و اینها چه خبر؟»
« فکراتو خوب کردی؟»
« هان؟ راستی کارت چه طوره؟»
« می گم فکراتو کردی؟ آخه شماها که هر روز با هم دعوا دارین چه طوری می خواین با هم زندگی کنین؟»
« من تا حالا آدمی به فضولیه تو ندیدم! از وقتی من اومدم همش داری از مسائل خصوصی من می پرسی!! و هی قضاوت می کنی!»
« من؟»
« آره! پس نه من!»




........................................................................................

Saturday, July 12, 2003

٭
ترس ریشه در آینده دارد و هر کسی که از آینده رها است، لازم نیست از چیزی بترسد.
میلان کوندرا




........................................................................................

Thursday, July 10, 2003

٭
خاموشش کن!
اگه خاموشش نکنی خودتم توش می سوزی.
نگا هش نکن!
اگه نگاش کنی مسخش می شی.
بهت گفته بودن روشنش نکنی. بهت گفته بودن خطرناکه.
روشنش کردی. اولش کوچک بود. حالا هی داره وسیع تر می شه.
نگاش نکن!
خوشگله؟
آره، با همون می خواد نابودت کنه.
مثل کبریته می مونه. کبریته که یواشکی روشنش می کردی و محو زیبایی آتیش سرش می شدی.
تا اینکه یکهو دستت رو می سوزوند و با نفرت فوتش می کردی.
یادته؟
بهت می گفتن با کبریت بازی نکن.
جیزه.
گوش نکردی.
هر دفعه دستتو می سوزند. ولی دفعه بعد بازم روشنش می کردی.
دنبال یه راه بودی که دستتو نسوزونه.
بعد که روشنش می کردی محو رنگ و لعابش می شدی و دوباره می سوزوندت.
خاموشش کن!
این یکی فقط دستت رو نمی سوزونه. این یکی می خواد همه زندگیتو بسوزونه.
اولش خوشگله. اولش گرمت می کنه. اولش همه چی رو می سوزونه.
آره
تو رو نمی سوزونه.
ولی بالاخره سراغ تو هم می یاد.
تو رو هم می سوزونه.
یادت باشه که این سوزوندن از اون سوزوندن هاست. از اونهایی که شوخی بر دار نیست.
خاموشش کن!




........................................................................................

Wednesday, July 09, 2003

٭
من می خوام یه دستگاه اختراع کنم که صاف بیاد بشینه تو مغز تو و لحظه به لحظه به من بگه اون تو چی می گذره. تا دیر نشده می خوام بدونم که اون نگاه و اون لبخند یعنی چی!




........................................................................................

Monday, July 07, 2003

٭
اگه همون قدر كه كليه ام كار ميكنه مغزم كار مي كرد الان دنيا رو فتح كرده بودم!




........................................................................................

Saturday, July 05, 2003

٭
- آخ چه پوستي! اوف چه رنگي!!
- كدومشون ؟
- اون
- بي خيال بابا ، گير دادي ها !!!
- به چشم خواهري پوستش خيييييييييلي خوبه!
- به چشم خواهري ديگه ؟!!!
- اگه زخم دست اون يكي مي يومد روش عالي مي شد.
- خيلييييييييييي....به خدا خيليييييييييييي......
- اي بي ادب، من يه دفعه به يكي اينو گفتم هنوز كه هنوزه مي گه خيلي بي ادبي.
- خوب راست مي گه ، بي ادبي ديگه . براي چي چشم چراني مي كني ؟
- چشمم همه رو مي بينه ولي دلم فقط يكي رو.
- ها ها ها ، باور كردم
- كاش خودشم باورش مي شد.
- باورش شده
- چه فايده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
- تو دنبال چي هستي ؟ خودت مي دوني ؟
- نه!!!!! هميشه همينه، هميشه يه گيري هست.
- ايني رو كه مي گي ، خودت هم قبول نداري.
- جان تو گير اين يكي بزرگتره!
- بزرگي از خودتونه !!!






........................................................................................

Friday, July 04, 2003

٭
یکی به من بگه این خانمهای اولیه چه مرگشون بوده که شروع کردن به کندن موهای تنشون!




........................................................................................

Wednesday, July 02, 2003

٭
یه میدونه.
میدونه خیلی خیلی کوچیکه.
صاحب میدون عرصه رو تنگ می کنه.
به آدمها می گه که یه بازی بزرگ رو تو این میدون کوچولو شروع کنن.
آدمها می ترسن!
آدمها کم می یارن!
آدمها فضا می خوان!
ولی صاحبه می گه همینه که هست.
یه دختری می یاد.
تا بهش می گه باید یه بازی بزرگ رو تو این میدون کوچولو شروع کنه.
دختره تو بازیه.
دختره بازی می کنه.
دختره جسارت می کنه.
دختره با چنگ و دندون ادامه می ده.
صاحب میدون جذب بازی دختره می شه.
میدون رو روز به روز بزرگتر می کنه.
دختر هم سرمست ادامه می ده.
صاحب میدون کم کم می فهمه که در این بازی بازیچه دختر جسور شده!!!!!!!




........................................................................................