٭
جای عجیبی از زندگی هستم! تقریبا ۱۰ سال میشه که کوچ کردم از شهر و دیارم. روزها و شب هایی زیادی یادم میاد که برای شهر و دیارم گریه کردم. برای یونی، برای اتاقم توی خونه مامان و بابام، برای خندیدن با دوست هام، برای جوونی کردن و الکی خوش بودن. روزها و شب های زیادی رو هم یادم میاد که در شهر جدیدم با سن جدیدم لذت رو چشیدم، شادی را زندگی کردم . چیزهای جدید تجربه کردم و تعجب کردم از اینکه کاری در زندگی میتواند اینقدر لذتبخش باشد و من از آن بیخبر بودم!
این روزها، یکبار دیگه در دوره گذار هستم! همیشه احساس کردم فرق دارم، انگار من یه گوسفند سیاه هستم در گله گوسفندهای سفید! چند سالی میشه که متوجه شدم این گوسفند سیاه سالیان سال برای جلب رضایت و توجه گوسفندهای سفید زندگی کرده و انتخاب کرده! همش هم عصبانیبوده که بابا جون من یک گوسفند سیاهم و انگار هیچ کس متوجه نیست! جالبیش اینه که هیچ کس گوسفند سیاه رو مجبور نکرده بود که گوسفند سفید باشه! فقط و فقط گوسفند سیاه بود که فکر میکرد از او خواسته شده که گوسفند سفید موفقی باشه!
الان اونجاست، اونجاست که من انتخاب میکنم که گوسفند سفید باشم یا گوسفند سیاه! اینجا اونجاست که من میخوام گوسفند سیاه باشم ولی میترسم، میترسم از اینکه طریقت گوسفند سیاه بودن را بلد نیستم!