درباره هستی من




Friday, February 28, 2003

٭
چند روز پيشا مامانم رو برده بودم بيمارستان تا دكترش وضعيت پاش رو بررسي كنه، دكتره كه البته خيلي هم دكتر خوبيه بسيار عجله داشت طوري كه به مامانم نگفت كه تا كي نبايد پاشو زمين بذاره من دنبالش رفتم بيرون و ازش پرسيدم:” ببخشيد آقاي دكتر مادرم تا كي نبايد پاشو بذاره زمين؟“
دكتره يكهو شروع كرد داد زدن؛” چند دفعه بايد بهت بگم؟سه دفعه بهت گفتم، تا 28 ام.“ و دوباره با صداي بلندتر:” تا 28 ام.“
نمي دونم چرا غدد اشكيم شروع كردن كار كردن و يه چيزي راه گلوم رو بست ديگه نمي تونستم جوابشو بدم و زير لب گفتم:”متشكرم“
دكتره با اين كارش 3، 4 ساعت حال منو خراب كرد، دست خودم نبود ولي داشتم منفجر مي شدم و دلم مي خواست زار بزنم، وقتي مامانم پرسيد:”چته؟“ و داستان رو براش گفتم با تعجب نگاهم كرد و بهم گفت:” فكر نمي كردم مشكلات زندگي بتونه دختر قوي، زبل و پرروي منو اين طوري ضعيف كنه!!!!!“ اين جمله برام خيلي سنگين بود چون خودم هم مي دونستم كه داره راست مي گه ولي حتي اين جمله هم نتونست حالم رو خوب كنه.




........................................................................................

Thursday, February 27, 2003

٭
-دوستت دارم، عاشقتم، تو مهربون تريني، تو دوست داشتني تريني، تو عزيزتريني، تو بهتريني و تو همه چيزمني،
انگار باباي آسمونيم خواست حاليم كنه كه چه قدر دوستت دارم، چه قدر خوبي و چه قدر برام زحمت مي كشي ،
با اينكه روزي صد بار بهت مي گم ولي اين صداها تو گلوم مونده و داره خفم مي كنه، مامان جونم خيلي دوست دارم، مامان جونم خيلي دوست دارم، مامان جونم خيلي دوست دارم.
اگه از تو اون ماشين زنده بيرون نمي اومدي من چي كار مي كردم؟ اونروز من بدبخت ترين بودم ولي امروز خوشبخت ترينم چون تو هنوز در كنارمي و من هنوز مي تونم بهت بگم كه دوستت دارم.
بابا جونم غلط كردم اگه بهت غر زدم و ناشكري كردم، الان مي خوام فرياد بزنم و بهت بگم مرسي، مرسي، مرسي، مرسي..........




........................................................................................

Monday, February 24, 2003

٭
اگه اين يه فيلم باشه نظرتون در مورد دختر اين داستان چيه؟
پسر به دختر اظهار عشق مي كنه، بهش مي گه كه يه عشق آسموني اونو در بر گرفته، بهش مي گه كه حضور اون براش مثل اكسيژنه و اگه دختره نباشه زندگي براش سخته.
دختره مي دونه كه پسره دروغ مي گه ولي نمي دونه چرا؟ گاهي وقتا باورش مي شه و گاهي وقتا كه يه چيزهايي مي بينه، مي فهمه كه خيلي خره كه باورش مي شه. دختره مي دونه كه تعداد زيادي دختر تو زندگيه اونه و تقريباً اكثر اونها رو هم مي شناسه ولي ..........
پسره توي يه خونه تنها زندگي مي كنه، دختره هر وقت مي ره اونجا براش ظرف هاي كثيف رو ميشوره و آشپزخونه رو مرتب مي كنه. تا اينكه يه روز دختره در حال شستن ظرف هاي كثيف متوجه مي شه كه دو تا گيلاش شراب خوري در يه گوشه جدا از بقيه ي ظرفها هستند، بعد از اينكه تمام ظرفها رو مي شوره مي ره سراغ اون ها تا اونا رو هم بشوره ولي چشمش به جاي رژلب قرمز بر روي لبه ي گيلاس مي افته، بعد از چند لحظه به خودش مي ياد و مي فهمه كه داره به اين فكر مي كنه كه اين رژلب كداميك از خانومهاي محترميه كه مي يان اونجا!!!!! بعدش مي ره پيش پسره و ازش مي پرسه كه ديشب مهمون داشته يا نه و پسر با خونسردي مي گه كه داشته، دختره كه هيچ وقت به خودش اجازه نمي داده كه گير بده و پرس و جو كنه به سختي مي پرسه كي؟ و پسره مي گه يكي از بچه ها، دختره ميگه كدوم يكي از بچه ها و پسره مي گه آقاي X و با حالتي كه انگار بهش توهين شده مي پرسه اين سئوالها چيه كه مي پرسي؟ دختره كه از اينهمه خونسردي در دروغ گفتن شكه است مي پرسه آقاي X جديداً رژلب مي زنه؟ با خودش درگيره كه پاشه و از اونجا بياد بيرون ولي در نهايت با خودش فكر ميكنه كه اگه اينكار رو بكنه پسره فكر مي كنه كه خيلي اونو جدي گرفته و در ضمن مي دونه كه اونها به هم تعهدي ندارن. پسره اصلاً به روي خودش نمي ياره چيزي شنيده و شروع مي كنه خيلي عاشقانه حرف زدن و دختر دلش مي خواد داد بزنه و بگه خفه شو ولي اينكار رو نمي كنه و بي تفاوت نگاهش مي كنه و بعد از چند دقيقه مي گه كه بايد بره..... ولي در راه با خودش فكر ميكنه كه پس تعهد يعني چي؟ اين كه به يكي بگي كه دوستش داري تعهد ايجاد نمي كنه؟ و كلي فكرهاي ديگه و از اون به بعد ديگه خيلي كم به آشپزخونه سر زد......




........................................................................................

Friday, February 21, 2003

٭
هميشه ما آدمها تحت شرايطي خاص قولهايي و تعهدهايي به هم مي ديم كه بعداً معلموم نيست پاشون وايسيم يا نه،

-“آيا حاضريد به عقد دائميه آقا يا خانوم ... درآييد؟” -“بله”

-“ با من دوست ميشي و هميشه تنهاييم رو پر ميكني؟” -“آره”

-“به من قول مي دي تحت هر شرايطي همه چيز رو به من بگي؟” -“آره”

-“دوستم داري؟” -“آره”

وقتي به اين سئوال ها و جواب ها فكر مي كنم مي بينم تك تك اين جوابها رو حداقل يكبار بر زبان آورده ام و حداقل يكبار هم زير تموم اونها زده ام و در عوض تك تك اين سئوالها رو قبلاً پرسيده ام و همين جوابها رو گرفته ام ولي پاسخ دهنده ها هم زير تموم اينها زده اند. انگار قانون بقاي انرژيه اگه تو سريع تر زير قولت بزني، طرف فرصت براي اينكار پيدا نمي كنه و اگه اون زودتر زير قولش بزنه تو فرصت پيدا نمي كني. حالا اگه زندگي يه بازي باشه (كه به نظر من هست) بايد فقط به فكر برنده شدنمون باشيم يا به فكر بازنده شدنمون يا به اين فكر كنيم كه مي شه يه جوري بازي كرد كه هر دو طرف برنده باشند؟ اگه مورد سوم رو بشه پياده كرد اونوقت قانون بالا هم نقض مي شه و زندگيه آدم مي شه بهترين زندگي.




........................................................................................

Thursday, February 20, 2003

٭
مي گن هر آدمي چند جور خود داره:
1- خود گم شده 2 - خود رد شده 3- خود مجازي 4- خود پنهاني
من فقط مي خوام در مورد خود گم شده بگم. مي گن اين خود اون خوديه كه باعث مي شه تو براي يافتن اون در ديگران با آنها ايجاد دوستي و رابطه ي عاطفي مي كني.
وقتي به اين قضيه فكر مي كنم و به دوستام فكر مي كنم مي بينم خود گمشده ي من طيف خيلي وسيعي داره.
دوستي دارم كه پس از ضربات متمادي از آقايون محترم با يه دختر مرد نما دوستي عجيبي داره و من بالاخره مي خوام بپذيرم كه همجنس باز شده، يكي ديگه به اندازه ي موهاي سرش با آقايون خوابيده و فكر و ذكرش sex است، يكي ديگه فقط دلش مي خواد هر چي پسر تو دنيا هست تو كفش باشه و سراسر عشوه است و من نقش دوست پسر يابش رو بازي مي كنم، يكي ديگه كه فوق العاده پر و فهميده كه بعضي ها بهش مي گن پائولو كوئيلو ولي من ترجيح مي دم بهش بگم ميلان كوندرا، يكي ديگه خبرنگار و عاشق سياست و زندگيش رو بازي هاي سياسي تشكيل داده، يكي ديگه با حجاب و مذهبي و روشن فكر، يكي ديگه فقط منافع طلب و يكي ديگه فقط پاي خوشي.
حالا سئوالي كه من دارم اينه كه يعني چي خود گمشده ي من تمام اينهاست؟ براي چي اين آدمها توي كل آدمهاي دنيا دوستهاي من هستند؟ نكته اش كجاست؟ چرا من زندگيم رو براي اينها تا به الان تباه كرده ام، چرا من هميشه سر چند تا از اونها با مامانم، بابام و بقيه جنگيده ام و چرا حالا كه بهشون احتياج دارم اينقدر تنهام گذاشته اند؟




........................................................................................

Wednesday, February 19, 2003

٭
يه اتفاق بدي كه بين من و تو افتاده اينه كه من همه چيز رو مي دونم، من همه ي كارهاي تو رو مي فهمم،
تمام دروغها، تمام نيازها و..............
تو ادعاي عشق، صداقت و هر چيز خوبي كه يه رابطه ي كامل بايد داشته باشه رو داري ولي تمام اونها همه فقط ادعاست در عمل صفري.
وقتي به من كادوي ولنتاين مي دي اين سئوال برام پيش مي ياد كه به چند نفر ديگه هم عين همون رو دادي!!!!!!!!!!!
يه چيز ديگه كه خيلي برام پررنگه اينه كه منم ترسو و ضعيف هستم، من نمي تونم دل تو رو بشكنم و بهت بگم كه همه چيز رو مي دونم، من نمي تونم اون لحن مهربون رو كه توش پر از محبته رو كنار بزنم و بهت بگم كه تمام اين بازي رو بلدم، نمي تونم بهت بگم كه قوانين اين بازي صداقت بود ولي الان صداقت اون چيزيه كه فراموش شده.
تو فقط انكار مي كني و با يه ژستي اين كار رو مي كني كه من شرمنده مي شم كه چرا اصلاً اين طوري فكر مي كنم.
كاش من نمي فهميدم، كاش من باور مي كردم، كاش تو اينقدر زنباره نبودي، كاش اصلاً توي زندگي من نبودي و كاش من از تو خوشم نمي اومد.
ولي اين رو هم مي دونم كه تو آزادي و مختار و به من تعهدي نداري و مي توني توي اين كثافتي كه درش اسيري شنا كني و گيج بخوري ولي اين اجازه رو نداري كه من رو هم وارد اين كثافت كني، امثال من تو رو به اين روز انداخته اند ولي من سعي كردم نجاتت بدم، تو حاضر نيستي كه بپذيري كه اين شده اي، تو به خودت هم دروغ مي گي و اين كار رو با يه صداقتي مي كني كه خودت هم تمام اونها رو باور داري....................




........................................................................................

٭
اونها كه سوزنها رو در قلب من فرو مي كردند فرشته ها نبودند، اونها .................




........................................................................................

Sunday, February 16, 2003

٭

امروز از عصر به اين طرف تمام فرشته هاي خدا دونه دونه بهم سر زدند،

هر كدوم برام يه هديه آورده بودند،

يه سوزن ته گرد كه بايد در قلبم فرو مي كردند،

الان ديگه فكر مي كنم كارشون تموم شده باشه،

ديگه جاي خالي روي قلبم باقي نمونده،

حالا من ديگه نه مي تونم نفس بكشم،نه مي تونم حرف بزنم، نه مي تونم بخوابم، نه مي تونم بخندم و نه مي تونم گريه كنم....




........................................................................................

Friday, February 14, 2003

٭

دلم مي خواد به تمام دنيا فحش بدم،

دلم مي خواد به خودم فحش بدم،

دلم مي خواد گريه كنم،

دلم مي خواد بگم كه چقدر تنها هستم،

دلم مي خواد بميرم،

دلم مي خواد خود كشي كنم،

دلم مي خواد اينقدر ترسو نباشم،

دلم مي خواد تو الان اينجا بودي،

دلم مي خواد عاشق باشم،

دلم مي خواد معشوق باشم،

دلم مي خواد، دلم مي خواد، دلم مي خواد، دلم مي خواد................




........................................................................................

Thursday, February 13, 2003

٭
بر تنش فقط يك پارچه ي حرير سياه بلند بود. لخت و عريان در حال دويدن در يك بيابان، تا جايي كه چشم كار مي كرد شن و ماسه بود و در پشت سر يك طوفان شن. در حال فرار بود. به كجا؟ خودش هم نمي دونست. پاهاش سر شده بودند و ديگه ناي دويدن نداشتند. بارها و بارها زمين خورد ولي بلند شد و دوباره شروع كرد به دويدن. ترس و وحشت همه ي وجودش رو گرفته بود، اگه فقط يك موجود زنده مي ديد شايد همه چيز قابل تحمل تر مي شد چون اونوقت با هم براي ادامه ي زندگي و فرارشون تلاش مي كردند........ ولي او تنهاي تنها در بيابان با طوفان شني در پشت سر كه لحظه به لحظه نزديكتر مي شود. دوباره خورد زمين ولي ايندفعه بلند نشد و با صداي بلند فرياد زد:“ بيا، بيا من رو در آغوش بگير و ببر.” چند دقيقه ي بعد در حالي كه چشمهايش هيچ جا رو نمي ديد خودش رو مانند پر در آسمون احساس كرد و بالاخره به آرامش رسيد.....




........................................................................................

Tuesday, February 11, 2003

٭
مثل اينكه كائنات خبرچين شده،تا من نسبت به تو در قلبم سرد و بي خيال مي شم سر و كله ات پيدا مي شه و دوباره دل منو بدست مي آري.




........................................................................................

٭
يه سئوال
به خواسته هاي عجيب غريب دل بايد جواب مثبت داد يا منفي؟

دل من وقتي كه يه فكر بكر مي كنه ديگه تا انجامش نده دست از سرم بر نمي داره، گاهي بهش اجازه مي دم و گاهي هم از روي ترسهاي دروني(قضاوت آدمها و شكست)
بهش اجازه نمي دم و اونم ساعتها مسخره ام مي كنه كه تو ترسو و بزدلي.
------------
يه نكته ي جالب:“ دل يوني عقل داره كه باهاش فكرمي كنه.




........................................................................................

Monday, February 10, 2003

٭
يه روز در حالي كه رو به روم نشسته بود و مستقيم توي چشمام نگاه مي كرد بدون اينكه حرف بزنه، دلم خواست سكوت رو بشكنم و

بهش بگم:“ عاشق تو شدن كار راحتيه و من خوشحالم كه به سختي مانع اين راحتي شدم.”

چند لحظه فكر كرد و

بعد گفت:“ آدم مي تونه عاشق كسي باشه ولي خودش خبر نداشته باشه.”




........................................................................................

٭
وقتي كتاب دفترچه ي ممنوع (آلپا دسس پدس- چقدر اسمش سخته) رو خوندم خيلي دلم براي شخصيت اصلي داستان سوخت و اعصابم خورد شد ولي هيچ وجه اشتراكي با اون آدم احساس نمي كردم (چون دغدغه هاش رو نداشتم) از وقتي كه اين وبلاگ رو راه انداختم تازه مي فهمم چرا اون خانوم به اون دفترچه ي سياه رنگ احتياج داشته.
مشكل اون آدم اين بود كه يه جايي براي نوشتن هر آنچه كه دلش مي خواد پيدا كرده بود ولي هيچ جاي امني براي پنهان كردن اون نداشت.
منم تازه يه جايي پيدا كرده ام كه هر چي دلم مي خواد بنويسم ولي باز هم با خريت خاص خودم وقتي آدمها سراغم رو مي گرفتند و مي پرسيدند كجايي؟ چرا تلفنت اشغاله؟ بهش مي گفتم تو اينترنت بودم و درگير يه كارهايي هستم و در جواب سئوال چه كارهايي مي گفتم:“وبلاگ بازي”
حالا تقريباً همه ي اون آدمها اينقدر خودشون رو نزديك مي دونند كه مي پرسند:“ آدرست چيه؟” و من كه اصلاً دلم نمي خواد هيچ كدوم از اونها رو توي اين فضاي خصوصي ام راه بدم تازه مي فهمم كه اون خانوم چه احساس دردناكي رو تجربه مي كرده.

احساس اينكه نمي توني هيچ چيز و هيچ جاي پنهاني داشته باشي مگر به قيمت شكوندن دل آدمها.




........................................................................................

Saturday, February 08, 2003

٭
اونشب تمام سلول هاي بدنم- منهاي سلول هاي مغزم - التماس مي كردند بريم بخوابيم و دلشون سنگيني لحافم رو مي خواست اما سلول هاي مغزم اصلاً خوابشون نمي اومد و دلشون مي خواست فكر كنند. اون وسط من مانده بودم و اين سلول ها . به س. م. مي گفتم:“ بابا حالا كه وقت فكر كردن نيست.” من رو متهم مي كردند به اينكه طرف ديگري رو مي گيرم. به اون يكي مي گفتم:“ بذار فكراشو بكنه، اينقدر غر نزن.” اونم به همان چيز متهمم مي كرد. ديگه كلافه شده بودم نمي دونستم چي كار كنم تا بالاخره شاكي شدم و گفتم:“به من مربوط نمي شه هر غلطي كه دلتون مي خواد بكنين.” و در كمال تعجب ديدم كه چند دقيقه ي بعد با هم آشتي كردند و من صداي دعواي مجددشون رو تو خواب شنيدم.




........................................................................................

Friday, February 07, 2003

٭
اه، نمي دونم چرا محبت بعضي آدمها براي من روزهاي پنجشنبه و جمعه گل مي كنه.
البته مي دونم چرا ولي بازم دارم به خودم دروغ مي گم.
من روزهاي پنجشنبه و جمعه تنها هستم و معمولاً همه همين روزها به من زنگ مي زنند و مي گن كه دلشون خيلي براي من تنگ شده.
من ديگه الان مي دونم كه براي در آوردن من از تنهايي نيست كه اين تلفن ها به من مي شه بلكه پشت هر كدوم از اين تلفن ها يه دنيا مطلب هست.
البته خودم هم خرم چون وقتي براي دومين بار اين جمله رو مي شنوم معمولاً مي گم منم همين طور( البته براي اينكه دل طرف نشكنه) و طرف هم كه منتظر شنيدن اين حرفه سريع مي گه پس من ميام اونجا و گاهي وقتها كه ميگم آخه من مي خوام برم پيش مامانم اينها بمب باران شخصيتي مي شم و مي شنوم:“ بابا بسه ديگه، چقدر نقش دختر خوب خانواده رو بازي مي كني.” احتمالاً توقع دارند من نقش يه خر خوب رو بازي كنم.




........................................................................................

Thursday, February 06, 2003

٭
يه حسي رو اين روزا تجربه مي كنم كه خيلي باحاله.

اسمشو نمي دونم.

خلاء، منگي، گيجي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هر چي كه هست براي چند ثانيه مغزم به كل تعطيل مي شه، هيچ چي تو مغزم نيست. كركره ها رو مي كشه پايين و ميگه تعطيل.

در اين زمان همه چي رو كند مي بينم.

بي خيال احتمالاً دارم ديوونه تر از اينكه هستم مي شم. ديوونگي هم عالمي داره ها.




........................................................................................

٭
احتمالاً همين روزا لپهام مي چسبه به هم(تو دهنم) اينقدر كه به سيگار پك مي زنم.

نمي دونم چه حكمتي تو اين سيگار است، وقتي كه ويرش مي گيره ديگه تا نكشي ول كن نيست.




........................................................................................

Wednesday, February 05, 2003

٭
از كلمه هاي: حداقل، لااقل و امثال اينها بدم مي آد.
اين كلمه ها بارمنفي دارند.




........................................................................................

٭
پس از روشن كردن كامپيوتر اولين كاري كه مي كنم اينه كه Winamp رو باز مي كنم.

بعدش بايد تصميم بگيرم كه چي گوش بدم. واي چه كار سختيه.

تمام موزيك هام تكراري شده درست مثل خودم.

ديروز يه دوست قديمي بعد از 4 ماه يادش افتاد كه به من زنگ بزنه و حالم رو بپرسه،

تا گفتم الو گفت:“اه، تو هنوزم داري به اين Era گوش مي دي؟ فكر كردم تو اين 4 ماهه حداقل يه موزيك جديد پيدا كرده باشي.”

تا آخر مكالمه نمي دونم كي داشت باهاش حرف مي زد چون من نبودم.

من داشتم با خودم فكر مي كردم چرا اين طوري شده ام، من كه مثلاً موزيك باز بودم، اما حالا حتي نمي تونم نصميم بگيرم چي گوش بدم.

تقريباً 6GB موزيك دارم و نمي تونم به هيچ كدونم با لذت گوش بدم.

به نظر شما مشكل از كجاست؟




........................................................................................

Tuesday, February 04, 2003

٭
اگه يوني مي رفت لندن

--------------

مادر شوهر يوني: بالاخره اين ناهارت حاضر شد؟

يوني: بله، داره درست مي شه.

م: حالا چي درست كرده اي؟

ي: قرمه سبزي

م: مگه نمي دوني بابا قرمه سبزي دوست نداره!!!!!

ي: آخه شوهرم دوست داره.

م: شوهرت؟ باشه پس يه چيز ديگه براي بابا درست كن.

ي: چشم

م: اين جا ها رو هم جمع كن، امروز بعد از ظهر دوستام مي يان

ي: آخه من درس دارم.

م: درس ديگه چيه، به كاري كه مي گم برس.

چند دقيه ي بعد يوني تنها در آشپزخانه: زنيكه ي آشغال، بي خود مي كنه با من اينطوري حرف مي زني، مگه من كلفتشم.

و اين داستان احتمالاً تا يك سالي ادامه پيدا مي كرد. تا اينكه بالاخره يوني به همه مي گفت و خودش رو خلاص مي كرد.

----------------------------

درس اخلاقي داستان:

باباي آسموني يوني خيلي دوستش داره و يوني بايد روزي صد بار از باباش تشكر كنه و ناشكري هم نكنه.




........................................................................................

Monday, February 03, 2003

٭
عاشق اين آهنگ Abba هستم و اين جمله ها ديوونه ام مي كنه
I don't wanna talk
About the things we've gone through
Though it's hurting me
Now it's history
I've played all my cards
And that's what you've done too
Nothing more to say
No more ace to play

The winner takes it all
The loser standing small
Beside the victory
That's her destiny..............






........................................................................................

٭
به به داره بارون مي ياد،
هر وقت كه بارون مي ياد هر چقدر هم كه حالم بد باشه حالم خوب مي شه،
باز احساساتم قلمبه شده:
آخه احساس مي كنم اين فقط من نيستم كه دلم مي خواد گريه كنم ابرها هم مثل من شده اند.
---------------------------------------------------------------------------------
البته الان با يه ضد حال مواجه شدم اونم بوي گند فاضلابه كه با اومدن بارون تمام محله و اتاقم رو پر كرده.




........................................................................................

٭
ترس، تنهايي، بي حوصلگي، غم، افسردگي و احساس پوچي، زياد با من صميمي شده اند.
امروز صبح كه از خواب بيدار شدم ديديم همشون تو اتاقم نشسته اند و زل زده اند به من.
با هم يك صدا گفتند:“ ما امروز اومديم مهموني.”
گفتم:“ بي خيال من حوصله ي مهمون ندارم.”
زدند زير خنده و گفتند :“ ما هم براي همين اينجا هستيم.”
غم و افسردگي گفتند:“ امروز از اون روزاست كه بايد يه پاكت سيگار رو تموم كني.”
منم عينه يه بچه ي حرف گوش كن گفتم:“ باشه.”




........................................................................................

٭
خوشگلم، عزيزم، مهربونم، دوستت داشتني ترينم،
گاهي از اينكه اين همه دوست دارم وحشت مي كنم، الان فقط دلم مي خواد اينجا باشي، دلم مي خواد بقلت كنم و ببوسمت.
امروز همه جا خاكستري رو به سياه شده،
من و تنهايي با هم نشسته ايم و با هم گريه مي كنيم به حال من،
تنهايي هم ديگه دلش برام سوخت و وقتي داشتم گريه مي كردم رفت دستمال آورد و اشك هام رو پاك كرد بهم گفت:“ ببين گريه نكن، اگه دوست داشته باشي من دوستت مي شم.”
بهش لبخند زدم ولي بهش نگفتم كه خودش يكي از عوامل گريه ي منه. صداقتش باعث شد با صداي بلند تري گريه كنم.




........................................................................................

Sunday, February 02, 2003

٭
بابا مگه مي شه اين همه دروغ گفت؟
مگه مي شه آدم به خودش هم دروغ بگه؟
من رو بي خيال، خودت رو چي كار مي كني؟




........................................................................................

٭
نمي دونم چرا اينقدر دم دمي مزاج هستم. اين عادت بد داره تموم وجودم رو مي گيره.
روي لباس پوشيدن و آرايش كردنم هم اثر گذاشته.
گاهي دلم مي خواد فقط sport لباس بپوشم و گاهي دلم مي خواد مثل يه خانوم شيك و با كلاس لباس بپوشم.
در مورد آرايش گاهي وقتها احساس خوشگلي برم مي داره و خيلي كم آرايش مي كنم و گاهي هم مثل الان دلم مي خواد تمام قوطي هاي لوازم آرايش را روي صورتم خالي كنم تا شايد وقتي خودم رو در آينه نگاه مي كنم به خودم بگم:“ نه!!!!! خوشگل شده اي!!!!!!”




........................................................................................

٭
من يه گربه دارم كه خيلي خوشبخته،
غذاي خوب مي خوره، راحت مي خوابه، هيچ مسئوليتي هم بر عهده اش نيست و همه هم دوستش دارند.
تازه وقتي هم كه عصبي مي شه مي پره و پات رو تكه تكه مي كنه و حرصشو خالي مي كنه.
كاشكي من گربه ي اون بودم.




........................................................................................

Saturday, February 01, 2003

٭
يه استاد داشتيم كه من خيلي دوستش داشتم.
يه روز گفت:" آدمها به علت داشتن عجله زود ازدواج مي كنن,به علت نداشتن حوصله طلاق مي گيرندو به علت نداشتن حافظه دوباره عروسي مي كنند."
تو فكر اينم كه چطوري بايد حافظه ام را تقويت كنم !




........................................................................................

٭
من از جمع كردن تختم خيلي بدم مي آد،
هميشه تختم نا مرتبه و من بهونه ام اينه كه مي خوام بخوابم،
تازگي ها مامانم هي بهم گير مي ده كه تو چقدر شلخته اي، چرا تخت رو جمع نمي كني،
با خودم مي گم:“ اين بيچاره فقط از من همين رو مي خواد، از فردا تختم رو جمع مي كنم.”
ولي دوباره فردا صبح كه مي شه خوابم مي آد و بي حوصله هستم و مي گم :“ ول كن بابا كي حوصله داره تختشو جمع كنه، حالا اگه امروز تخت من نامرتب باشه مگه چه تغييري در روند هستي ايجاد مي شه؟”
وقتي اين رو بهش مي گم شروع مي كنه ده ساعت درس ادب دادن و اعصابم رو خورد مي كنه، پس دوباره تصميم مي گيرم تختم رو فردا صبحش جمع كنم.




........................................................................................

٭
وقتي مي رم اداره ثبت كلي حالم گرفته مي شه،
اوايل دلم براي دخترهاي جوون مي گرفت و مي گفتم: “آخي، تفلكي ببين به چه جوونه.”
به كل فراموش مي كردم كه اوونها هم امكان داره نسبت به من همين حس را داشته باشند، خودم را مثل اونا نمي ديدم.
الان بيشتر دلم براي خانوهايي مي سوزه كه سنشون زياده ( يعني بالاي 10 سال با شوهرشون زندگي كرده اند.)
بيچاره ها يك عمر وقت و جووني را صرف يه زندگي كرده اند و حالا با اين سن وسال بايد بيايند اينجا يا التماس كنند و يا رشوه بدهند تا بتونند حقشون رو بگيرند.
البته اين رو بگم كه دلم براي شوهر هاي اين خانووم ها هم مي سوزه.




........................................................................................