درباره هستی من




Wednesday, March 26, 2003

٭
*دوسم داري؟
-خودت چي فكر مي كني!
*جواب سوال رو كه با سوال نمي دن!!!!!!!!!!! دوسم داري؟
-خودت چي فكر مي كني؟
*كري؟
-چرا؟
*يه سوال پرسيدم كه براش جواب مي خوام.
-خوب منم يه سوال پرسيدم،
*اه، اصلاً اگر هم كه دوستم داري گه مي خوري،
-من عاشق گه خوردنم،
*پس همون گه رو بخور،
-حالا من يه سوال مي پرسم، تو فكر مي كني كه من دوست دارم يا نه؟
*من فكر مي كنم كه تو يه كم دوسم داري،
-نه!!! بيشتر از ايني كه تو فكر مي كني دوست دارم،حالا يه سوال ديگه، تو منو دوست داري؟
*يه سيگار بكشيم؟
-جواب بده،
*اون سيگار رو بده به من،
-جواب بده،
*سيگار رو بده،
-خوب، خودم مي دونم كه دوسم نداري، مهم نيست فقط بدون كه من دوست دارم،
*ده دفعه بهت گفته ام كه اشتباه مي كني، اصلاً تو چيه من رو دوست داري؟
-من وجودت رو دوست دارم ولي اينم مي دونم كه وجودت ارزش اينو نداره،
*آره منم موافقم، بهتر همون دوست دخترت رو دوست داشته باشي، چون نمي شه آدم دو نفر رو در آن واحد دوست داشته باشه.




........................................................................................

Tuesday, March 25, 2003

٭
يه عالمه سوسك بود، اين سوسكها روي تمام تنم رو گرفته بود، از ترس داشتم سكته مي كردم، هر جا رو نگاه مي كردم فقط و فقط سوسك بود، گريه مي كردم ولي جرات نمي كردم دهنم رو باز كنم كه فرياد بزنم چون مي ترسيدم كه سوسكها برن تو دهنم، فقط گريه مي كردم، كم كم گريه ام تبديل به زجه شده بود، بالاخره تصميم گرفتم كه داد بزنم و كمك بخوام دهنم رو كه باز كردم يكي از سوسكها رفت تو دهنم و و از ترس سكته كردم و مردم......................
وقتي به تعبير اين خواب فكر مي كنم فقط به اين نتيجه مي رسم كه تو زندگي واقعي هم نبايد دهنم رو باز كنم و از آدمها كه مثل اين سوسكها دورم رو گرفته اند كمك بخوام چون باعث مرگم مي شن..............




........................................................................................

Tuesday, March 18, 2003

٭
من دارم مي رم مسافرت......................
عيدت مبارك...........
فعلاً




........................................................................................

Thursday, March 13, 2003

٭
ببخشيد كه طولانيه،
بچه تر از الان كه بودم آدمها رو بد جوري قضاوت مي كردم، بيرحمانه اين كار رو مي كردم و برام مهم نبود كه طرف اين موضوع رو بفهمه.
مثلاً تو مدرسمون يكي بود كه همه مي دونستن كه با دوست پسرش Sex داره، من مي گفتم وضعش خرابه،
چند سال بعد فهميدم كه يكي از بچه ها Joint مي زنه، مي گفتم وضعش خرابه،
چند سال بعد فهميدم فلاني كه دوست پسر فابريك داره يكي ديگه رو بوسيده، گفتم وضعش خرابه،
چند سال بعدش فهميدم كه يكي از آشناها كه شوهر داره تو اين فكره كه خيانت هم عالمي داره، گفتم اين يكي جنده است،
------------------------------------------------------
الان كه به خودم نگاه مي كنم مي بينم كه با دوست پسرم Sex داشته ام، Joint زده ام، دوست پسر هم كه داشته ام يكي ديگه رو بوسيده ام، شوهر هم كه داشتم فكر مي كردم كه خيانت كردن هم مي تونه جالب باشه.
-----------------------------------------------------
الان كه يكي رو مي بينم كه شوهر داره و با يه دختري رابطه ي مشكوكي داره ديگه مي گم يوني لطفاً خفه شو كه چون لابد تو پتياره يه روزي اين كار رو هم مي كني.
----------------------------------------------------
وقتي آدم فلش بك مي كنه و به زندگيش نگاه مي كنه كلي چيزهاي عجيب و غريب پيدا مي كنه، حالا ديگه من دست از قضاوت آدمها برداشته ام و تازه آدمها شروع كرده اند به قضاوت من، كلي بايد سعي كنم كه برام مهم نباشه، ديشب يكي بهم گفت تو بايد اين رو بپذيري كه از امروز به بعد در اكثر جاهاي جامعه مطلقه به حساب مي يايي، وقتي اين رو شنيدم احساس كردم كه قرمز شده ام ولي الان دارم فكر مي كنم كه آره همينه و من بايد بهش عادت كنم. تو جامه ي ما مهم نيست كه تو ازدواج كرده اي يا فقط عقد كرده اي. طلاق، طلاقه.
---------------------------------------------------
يه روزي وقتي مي گفتن كه فلاني طلاق گرفته و حالا با فلاني دوست شده خود همين منه ان مي گفتم اي پتياره.
حالا هم بايد تاوان اين كارها رو پس بدم يعني يا بايد تنها بمونم و يا بايد بذارم مردم بگن اي پتياره.




........................................................................................

Monday, March 10, 2003

٭
اگه بتونم بگم همه چيز اين دنيا به تخمم خيلي خوب مي شه.




........................................................................................

٭
يه جاي خيس،
يه جاي كثيف،
يه جاي لزج،
يه جاي پر از لجن،
يه جاي نفرت انگيز،
شده اون جايي كه پناهگاه مغزش،
مغزش در اين فضا غوطه وره،
هر كدوم اين كثافت ها، لجن ها و حتي خيسي ها يه فكرند، يه بدبختيند، يه مشكلند،
ولي خوب مغرش عاشق غوطه ور شدنه،
حتي تو يه لجن زار.




........................................................................................

Thursday, March 06, 2003

٭
*ديگه فرار بسه،
بايد ياد بگيرم كه از هيچي فرار نكنم،
بايد با واقعيت ها رو به رو شم،
بايد برم تو فضاي پذيرش،
بايد شجاع باشم،
بايد با خودم صادق باشم،
بايد قوي باشم،
بايد تنها باشم،
بايد با كودك درونيم آشتي كنم،
بايد خودم رو دوست داشته باشم،
بايد اين ترس از قضاوتها رو كنار بذارم،
بايد دوباره شاد باشم،
بايد، بايد، بايد، بايد........




........................................................................................

Wednesday, March 05, 2003

٭
امروز نهايت يه چيز خوب گفت:” درباره ي هستي من همين بس كه : انه!“




........................................................................................

Monday, March 03, 2003

٭
اعصاب له له،
غم دوباره اينجا مهمونه،
نور يه چراغ مطالعه،
كامپوتر،
سيگار،
سوز سرما،
محو در افكار،
chris rea داره مي گه there is nothing to fear
فقط يه ليوان جين كمه.




........................................................................................

٭
جيغ؟ نه!
گريه؟ نه!
فشار دادن دندانها؟ نه!
فشار دادن ناخنها كف دست؟ نه!
حرف زدن با يه دوست؟ نه!
دوش گرفتن؟ نه!
سيگار؟ نه!
مرگ؟ نه!
پس چي آره؟ نننننننننننمي دووووووووووووووووووونم.




........................................................................................

Sunday, March 02, 2003

٭
مرد ژنده پوش در يك گوشه ي اين شهر نشسته بود و معده اش از گرسنگي درد مي كرد.
دختر غرق در افكار خويش در حال راه رفتن در همان جاي شهر بود.
ناگهان سرش را بلند كرد و مرد ژنده پوش را ديد، نگاهش كرد و به نظرش معتاد آمد، با خودش قكر كرد بيچاره معتاد است همينطور كه نزديك تر شد صداي مرد را شنيد كه ناله مي كند:” گرسنه ام، گرسنه ام“
دو زن هم در حال رد شدن بودند كه به مرد گفتند:” آره مي خواهي پول بگيري تا بري هروئين بخري.“ مرد همچنان ناله كرد كه گرسنه است ولي دو زن رد شدند و رفتند.
دختر مات و مبهوت داشت به مردم و آن مرد نگاه مي كرد، همه بي تفاوت از كنار مرد رد مي شدند و حتي نگاهش هم نمي كردند. دختر به اطراف نگاه كرد و چشمش به يك كيوسك روزنامه فروشي افتد و رفت به سمت آن و چند تا بيسكويت از آنجا خريد و براي مرد آورد و بهش داد، چشمهاي مرد برق زد و زير لب گفت:” مرسي“ دختر به راهش ادامه داد اما در راه با خود فكر كرد:” اين مرد بيچاره معتاده و ديگه كار از كار گذشته، حالا احتمالاً خمار است.“ پس دوباره برگشت و به اون 500 تومن پول داد.
در حالي كه از خودش راضي بود با خود انديشيد:” حالا اگه معتاده بايد مي ذاشتم از خماري بميره و زجر بكشه؟“




........................................................................................

٭
تقاضاي يه كارمند از يه كارفرما

جناب آقاي خدا،

رياست محترم دنيا،

نزديك به 24 سال است كه بنده در استخدام رسمي شركت جنابعالي هستم، در طول اين دوران اينجانب نهايت سعي خود را نموده ام كه كارمندي زحمت كش، نمونه، قدرشناس و باوفا باشم - گرچه كه به اون صورتي كه مطلوب خودم هم بوده موفق نبوده ام - در يك سال اخير فشار كاري بسيار زياد بوده و اينجانب بارها به فكر استعفا افتاده ام ولي هم اكنون تقاضا دارم به مدت يك ماه به اينجانب مرخصي داده شود.
با تشكر

يوني





........................................................................................