درباره هستی من




Friday, May 30, 2003

٭
چند ساعت پیش من و تنهایی باهم نشسته بودیم و گپ می زدیم.
بهش گفتم: از اینکه قراره معاشرتمون بیشتر از این بشه، ناراحتم.
بهم گفت: ناراحت نباش من و تو همیشه با هم بوده ایم حتی وقتی که تو در جمع هستی من بهت وفادارم و می یام می شینم کنارت.
گفتم: تو انتخاب من نیستی، دوستی ای که آدم توش حق انتخاب نداره که دوستی نمی شه، اون اسمش اجباره.
گفت: ببین یونی برای اینکه راحت تر باشی بیا و من رو بپذیر و خودت انتخابم کن، چون چه تو این کار رو بکنی چه نکنی من باهاتم. پس بیا خودت انتخاب کن.
پاشدم باهاش دست دادم و پیمان دوستی بستم، به امید اینکه دیگه حضورش اینقدر اذیتم نکنه.




........................................................................................

Thursday, May 29, 2003

٭

می گه من گاهی می کشم.
می گم تو رو خدا نکش.
می گه من همیشه نمی کشم!
می گم تو رو خدا نکش.
می گه وقتهایی که خیلی پایینم می کشم.
می گم نه، نکش برات بده.
می گه نه حواسم هست.
می گم همه اولش همین فکر رو می کنن.
می گه نه من خیلی وقته که می کشم و همیشه هم کنترلش کردم.
می گم اگه تعداد این روزهایی که پایینی زیاد بشه می خوای چی کار کنی؟
می گه نه نمی شه.
می گم تو چه می دونی؟ مگه از آینده خبر داری؟
می گه نه، ولی خودم رو خوب می شناسم.
----------------------------
وقتی به این مکالمه خوب فکر می کنم می بینم می خوام بهش بگم:
اگه یه روزی خیلی پایینی و به قول خودت هیچ چیز و هیچ کاری بالا نمی یارتت
- که این فقط یه باور غلطه-
بهتر نیست خودت دست خودت رو بگیری و خودت رو بالا بکشی؟
بهتر نیست به جای اینکه به یه چیز خارجی آویزون شی به خودت آویزون شی؟
--------------------------
دلم می خواد بهش بگم خیلی وقتها پیش می یاد که آدم از لب
یه پرتگاه، یه پشت بوم و یا یه کوفت دیگه لیز خورده و هر آن امکان داره بیفته
و تنها روزنه ی امیدش یه چیزیه که بهش آویزون شده.
ولی می دونه که اگه تلاش کنه می تونه خودش رو نجات بده.
حالا اگه یه آدم خبیث بیاد بهش بگه دستت رو بده به من.
آیا حاضر می شه بهش اعتماد کنه؟
یا می گه نه خودم می تونم خودمو نجات بدم؟
چون می ترسه اون آدم خبیثه یک هو هلش بده پایین.
چرا آدم به خودش وابسته نباشه؟
چرا آدم به یه چیز خارجی که مثل اون آدم خبیثه است اعتماد کنه؟
-----------------------
شاید یه روزی که آماده شنیدن باشه این حرفها رو غیر مستقیم بهش بگم
ولی همش می ترسم این حرفها اینقدر خام باشن
که بهم بخنده و بگه برو خوشگله، تو رو چه به این حرفهای گنده گنده زدن؟




........................................................................................

Tuesday, May 27, 2003

٭
اگه بگم خيلي خستم، خودمو لوس كردم؟
اگه بگم خيلي تنهام، خودمو لوس كردم؟
اگه بگم نمي دونم چه طوري مي شه خوشحال بود، خودمو لوس كردم؟
اگه بگم حوصله ندارم، خودمو لوس كردم؟
اگه بگم بي حالم، خودمو لوس كردم؟
اگه بگم نوشتنم ته كشيده خودمو لوس كردم؟
اگه بگم حال مي كنم خودمو لوس كنم كسي حرفي داره؟




........................................................................................

Thursday, May 22, 2003

٭
اون اشکها کجان؟
اون اشکهایی که تا یه چیزی می شد شروع می کردن ریختن روی گونه هام!
اون بغض ها کجان؟
اون بغضهایی که تا یکی یه چیزی می گفت می یومدن تو گلوم و راهش رو بند می آوردن!
اون دوستها کجان؟
اون دوستهایی که تا دلم می گرفت به صف می شدن و حالم رو خوب می کردن!
اون موزیک ها کجان؟
اون موزیک هایی که همدم من بودن و تنهایی هام رو پر می کردن!
اون کتاب ها کجان؟
اون کتابهایی که تا حس بد می یومد سراغم صدام می کردن و از حس بد نجاتم می دادن!
اون عشق کجاست؟
اون عشقی که هر روز به همه می دادمش و هر روز تو وجودم پررنگ تر می شد!
من یه عالمه گریه دارم ولی اشک هام گم شدن!
من یه عالمه حرف شنیدم ولی بغض هام گم شدن!
من یه عالمه دلم گرفته ولی دوست هام گم شدن!
من یه عالمه تنهایی دارم ولی موزیک هام گم شدن!
من یه عالمه حس بد دارم ولی کتاب هام گم شدن!
من یه عالمه آدم دارم که بهشون عشق بدم ولی عشقم گم شده!
من یه عالمه اون گمشده دارم!




........................................................................................

Wednesday, May 21, 2003

٭
هیچ چیز بدتر از یه نگاه اونجوری* عمیق نیست،
که بدونی به هیچ جایی هم ختم نمی شه!!!!!!!!!!!!!!!
--------------------------
* خودش میدونه چه جوری




........................................................................................

Tuesday, May 20, 2003

٭

- حالم بده، نمی دونم چمه!!
- کاملاً واضحه، تو همیشه سعی کردی طوری زندگی کنی که مورد تأیید دیگران باشی، حالا که یه آدمی که برات مهمه تأییدت نمی کنه
قاطی کرده ای.
- آره شاید راست بگی.
- ولی آخه این همه آدم تو رو تأیید می کنن.
- برو بابا کی من رو تأیید می کنه؟
- من عزیزم! چه کسی از من مهمتر؟ تو همیشه بت من بودی.
- چرا من! تو دیوونه ای بت بهتری نبود پیدا کنی.
- برای اینکه قبولت دارم و تأییدت می کنم.
- چه فایده که من بت تو باشم؟
- باید کلی بهت انگیزه بده.
- بی خیال، چه انگیزه ای؟
- چه انگیزه ای از این بالاتر که بدونی یکی که خیلی دوست داره و تو هم دوسش داری، داره نگاهت می کنه تا پا جای پای تو بذاره.
- برو بابا
- اونوقت اگه واقعاً دوستش داشته باشی، سعی می کنی پاهات رو جاهای خوب و درست بذاری، تا اونی که دوسش داری به جاهای خوب برسه!!




........................................................................................

Monday, May 19, 2003

٭
اگه خودت رو دوست داشته باشی،
در همنشینی با آدمها،
لحظاتت رو پر می کنی،
نه خلاء هات رو.




........................................................................................

Saturday, May 17, 2003

٭
وسط یک راهرو ایستاده بود،
یک طرف فقط دیوار بود،
یک طرف فقط در بود،
از ابتدا تا انتها - که معلوم نبود کجاست- فقط در بود،
جایی که او ایستاده بود با ابتدا خیلی فاصله داشت،
با انتها هم که معلوم نبود،
روی هر کدام از این درها اسمهایی نوشته شده بود،
بعضی از این درها بسته بودند،
بعضی ها نیمه باز،
بعضی ها باز باز،
شروع کرد به خواندن اسم های نوشته شده بر روی درها،
با خواندن بعضی از اسمها لبخند می زد،
با خواندن بعضی ها اخمهایش در هم می رفت،
با خواندن بعضی ها بغض می کرد،
و با خواندن بعضی ها احساس تنفر می کرد،
وقتی به اتاقهایی که جلوتر از او بودند رسید،
متوجه شد که هیچ اسمی بر روی درها نوشته نشده،
زمان را گم کرده بود،
نمی دانست چه مدتی است که آنجاست،
نمی دانست تا کی باید در آن راهرو باشد،
خسته شده بود،
می خواست از آنجا خارج شود،
راه خروج معلوم نبود،
ناگهان تمام صاحبان اتاقها مقابل در اتاقشان ایستاده بودند،
عده ای از او دعوت می کردند که در اتاق حضور پیدا کند،
عده ای با نفرت به او نگاه می کردند و داخل اتاق می شدند و در را می کوبیدند،
عدهای بی تفاوت به او نگاه می کردند و داخل اتاق می شدند و در را آهسته می بستند،
دلش می خواست از آنجا خارج شود،
تنها راه خروج همین درها بودند،
کسانی که از او دعوت می کردند کسانی نبودند که دلش بخواهد با آنها در یک اتاق باشد،
کسانی که درها را می کوبیدند همان هایی بودند که او ترجیح می داد در یک اتاق با آنها باشد،
به خودش آمد و دید مدتهاست شاهد کوبیده شدن درها است،
صدای کوبیده شدن لرزش بر اندامش می انداخت،
تنها راه خروج حرکت به سمت انتهای راهرو بود،
شاید دری باز می شد که شخصی از آن در بیرون می آمد،
او را به داخل دعوت می کرد،
و او نیزبه حضور در آن اتاق علاقمند می بود،
با خودش اندیشید:
"تنها راه خروج امید به درهایی است که تا به حال هیچ اسمی بر روی آنها نوشته نشده است."




........................................................................................

Tuesday, May 13, 2003

٭
چند روزیه که دارم در گذشته ها زندگی می کنم،
به یاد اون روزهام که من و تو با هم بچگی می کردیم،
می خندیدیم،
شاد بودیم و.....
من اصلاً قدر اون روزها رو نمی دونستم،
من زدم همه چیز رو خراب کردم،
راهم رو کشیدم و
رفتم
و به اینجایی که الان هستم رسیدم.
----------------------------
در یک حس عجیب و دلتنگی برای همه چیز،
برات چند خطی نوشتم که چیزی جز افشاگری نبود،
بعد از اینکه این چند خط رو فرستادم،
دوباره ترسو شدم و پشیمون از کارم،
ولی بازم دیر بود،
من همیشه دیرم،
و تو خیلی مهربون جوابم رو دادی،
مثل قدیم ها،
بهم گفتی که خوشحال شدی از دریافت اون نامه،
بهم گفتی که هنوز مثل همیشه یه ارادت خاصی برام قائلی،
-----------------------------------
روزی که داشتی از ایران می رفتی بهم زنگ زدی،
گفتی که داری می ری و می خواهی من رو ببینی،
گفتم باشه،
ولی هیچ وقت بهت زنگ نزدم و تو رفتی.
-----------------------------------
چند ماه بعد که باهم از طریق اینترنت چت کردیم،
بهم گفتی که هشت روز بعد داری عروسی می کنی،
اشکهام می ریخت روی گونه هام،
ولی بازم اون نقاب رو کنار نزدم و گفتم حتماً خوشبخت می شی.
---------------------------------
چند وقت بعد دوباره با هم چت کردیم،
اون بار من به تو گفتم که دارم عروسی می کنم،
تو گفتی که من حتماً خوشبخت می شم.
-------------------------------
امروز من اینجام و تو فرسنگها دور تری،
امروز من خوشبخت نیستم ولی امیدوارم که تو باشی،
امروز من اقرار می کنم که دوستت داشتم،
امروز می دونم که احمق بودم،
امروز می دونم که ترسو بودم،
امروز می دونم که می ترسیدم عاشقت شم و بذاری بری،
امروز با اون ترس کثافت نه تو رو دارم،
نه اون لحظات خوشی که قرار بود با هم داشته باشیم،
امروز می دونی که دوستت داشتم،
ولی بازم دیره،
من همیشه دیرم،
امروز می دونم که می تونستم با تو خوشبخت بشم،
ولی بازم دیره،
من همیشه دیرم.




........................................................................................

Sunday, May 11, 2003

٭
چک،
افتادن یک قطره ی آب که محکوم به فرود آمدن در یک کاسه ی فلزی پر از آب در یک سینک کثیف است.
چک چک،
پرتاب شدن دو قطره ی آب که محکوم به بیرون رفتن و سریدن روی بدنه ی فلزی کاسه هستند.
چک،
قطره ی دیگری که محکوم است.
چک چک،
دو قطره ی دیگه که محکوم هستند.
لوله ای
که شیر ندارد،
فلکه هم ندارد،
قطره هایی که محکوم هستند.




........................................................................................

Saturday, May 10, 2003

٭
امروز بابام یه تیکه ناز حواله ام کرد:
با مامانم رسیدن خونه و من طبق معمول پشت کامپیوتر نشسته بودم.
«سلام بابا جونم، چه طوری؟»
«سلام، فکر کردم نیومدی!!!»
«چه طور مگه؟»
«آخه پنجره ی اتاقت باز نبود!»
مامانم که همیشه در حال ماست مالی کردنه،
سریع گفت:«حتماً گرمش نبوده»
بعدشم یواش به من گفت:«چه قدر بگم تو این اتاق سیگار نکش.»




........................................................................................

Wednesday, May 07, 2003

٭
امروز اسم تو از تمام كاغذهاي موجود در زندگي من پاك شد.
امروز ديگه هيچ برگه اي نيست كه من و تو رو به هم وصل كنه.
ولي يه جايي هست كه اسمت هنوز اونجاست.
اسم تو هنوز در خاطرات من هست.
يك سال زندگي من در تعهد به تو گذشت.
حالا ديگه مهم نيست كه روي كاغذ ها چي نوشته شده يا از روي كاغذ ها چي پاك شده.
مهم اينه كه هنوز توي ذهن من روي همون سلولهاي خاكستري معروف،يه چيزهايي باقي مونده،
و جذابيت يه نبرد تازه، يه بازي تازه براي پاك كردن همه اون ها .




........................................................................................

٭
نوشتن اين عبارت يك آزمون است .




........................................................................................

Monday, May 05, 2003

٭
مسیر زندگی پر از دوراهی یا چند راهیه،
انتخاب ما بر هر پایه و اساسی که بوده باشه،
که معمولاً می تونه بر پایه ی عقل، دل و یا عقل و دل با هم باشه،
امکان داره با طعم تلخ شکست همراه باشه،
وقتی که این شجاعت رو پیدا می کنی که اشتباهت رو اذعان کنی،
تازه در معرض قضاوت قرار می گیری،
زمانی که دیگه زخم وارده از شکست و قضاوت داره خوب می شه،
دوباره یه دوراهی دیگه جلوت سبز می شه،
دوباره انتخاب و شاید هم دوباره شکست،
این بار ترس از اقرار واقعیت پررنگ تره،
کم کم به خودت می یای و می بینی که این بازی عجیب زندگی که شامل
انتخاب، اشتباه، شجاعت و قضاوت بوده،
یه آفت بزرگ رو داره به جونت می ندازه،
ترس
ترس شجاعتت رو خفه می کنه،
ترس وجودت رو پر می کنه،
اگه بتونی بر این ترس غلبه کنی،
کم کم می فهمی که این انتخاب و خطای تو،
داره تو رو از آدمها و جامعه دور می کنه،
کم کم منزوی می شی،
کم کم تنها می شی،
و زندگی بازی جدید تنهایی رو با تو شروع می کنه.




........................................................................................

Friday, May 02, 2003

٭

س:«دیروز رفتم خونش.»
ه:«خوب چی شد؟»
س:«چی می خواستی بشه؟ دوباره می خواست ترتیبم رو بده.»
ه:«تو که این دفعه دیگه نذاشتی؟ گذاشتی؟»
س:«بابا نمی تونستم کاری بکنم.»
ه:«خیلی خری، پس چرا یه وقتی نرفتی که همه باشن؟»
س:« همه بودن!!!!»
ه:«خاک بر سرت، کسی هم فهمید؟»
س:«نه، نمی دونم،به زور بردم تو اتاق»
ه:«و تو هم داد و بیداد نکردی و گذاشتی هر غلطی که دلش می خواد بکنه؟»
س:«این دفعه حالش رو گرفتم»
ه:«می شه بیشتر توضیح بدی؟»
س:« نذاشتم لباسام رو در بیاره، فقط براش خوردم و بهش گفتم هر چه زودتر تمامش کنه»
ه:«بارک الله، تو رو خدا دیگه این طوری حالش رو نگیری ها، می ترسم افسرده بشه.»




........................................................................................

Thursday, May 01, 2003

٭
چهارشنبه 10 اردیبهشت:
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم،
سرم در حال ترکیدن بود حالم مثل وقتهایی بود که شب قبلش تا خرخره مشروب خورده ام،
کسی خونه نبود،
با گیجی تمام رفتم و نسکافه رو درست کردم و سیگارم رو روشن کردم،
به شدت نگران یه دوست خوب بودم،
تلفن رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم،
بعد از چند تا بوق صدای همسرش اومد که داره می گه بعد از صدای بوق....
داشتم پیغام می ذاشتم که گوشی رو برداشت،
گفتم:« چه طوری؟ »
گفتش:« بهت زنگ می زنم»
تلفن قطع شد.
رو تخت دراز کشیده بودم که بابام اومد خونه و دم در اتاقم ایستاد
گفت:«سلام،یونی جان خیار و گوجه و سبزی تو آشپزخونه منتظرتن!!!»
گفتم:«سلام، خوب می گفتی کزت جان بهتر نبود؟»
خندید و رفت تو اتاقش.
بالاخره بعد از کلی دل شوره دوستم زنگ زد و گفت:« سریع راه بیفت بیا کافه.»
حاضر شدم و خیار و گوجه رو شستم و سبزی رو هم تو کیسه کردم و گذاشتم تو یخچال.
رسیدم کافه و دوستم تا حدودی از نگرانی درم آورد،
دو ساعتی توی کافه حرف زدیم و تازه سرم داشت از اون حالت گرفتگی در میومد که باید می اومدیم خونه،
سبزی رو با کمک دوستم پاک کردم و شستم و دوستم رفت،
باید می رفتم دیدن یکی از دوستام که در حال نقل مکان به انگلیس بود،
پس حاضر شدم و داشتم از در می رفتم بیرون که
مامانم که تازه رسیده بود گفت:« با ماشین که نمی ری؟»
گفتم:«چرا»
گفت:« پس اول مارو برسون خونه ی داییت و بعد برو.»
گفتم:«پس تو رو خدا زود حاضر شو.»
صدای زنگ تلفن....
«بله»
«سلام عزیزم»
«سلام»
.
..
...
«به مامان و بابا بگو سر راهشون بیان دنبال من»
«چشم»
خلاصه با اون عجله ای که من داشتم عمه جان رو هم برداشتیم و بالاخره همه رو رسوندم خونه داییم.
توی خیابون یوسف آباد داشتم می رفتم که یه صدایی اومد،
صدایی که ازش متنفرم،
یه چیزی مثل: تتتقققققققق، جیرینگ یا یه هچین چیزی،
آره تصادف کرده بودم،
یارو کلی داد و بیداد کرد و منم که هیچ وقت از جواب کم نمی یارم جوابش رو می دادم،
پلیس که بعد از صد ساعت اومده بود گفت:« خانوم چون شما داشتی از سمت راست سبقت می گرفتی شما مقصری.»
آخه تو خیابونی به شلوغی یوسف آباد مگه کسی می تونه از سمت راست سبقت بگیره؟
من داشتم راه خودم رو می رفتم و یارو زده به من و حالا قانون هم می گه من مقصرم!!
خلاصه پونزده هزار تومن دادم به یارو که بره گلگیر ماشینش رو درست کنه.
ساعت نه و چهل و پنج دقیقه شده بود و دوستم هم پنج صبح مسافر بود،
دیگه گاز ماشین رو گرفتم و رسیدم میدون محسنی که دیدم مثل مور و ملخ
از اون کلاه کج های وحشتناک وایسادن،
با خودم گفتم خدا رو شکر که اصلا آرایش ندارم و قیافه ام هم عین کپکه،
ناخودآگاه صدای شهرام ناظری رو هم کم کردم،
که یک هو یکی از اون آقایون محترم اشاره کرد بزنم کنار،
منم که از خودم مطمئن بودم ایستادم،
اومد گفت:«مدارک لطفا»
من گواهینامه و کارت ماشین رو دادم،
بعد از دو ساعت زیر و رو کردن اون دو تا کارت
اومد گفت:«آدرستون رو بفرمایید.»
گفتم:«مشکل چیه؟»
گفت:«هیچی، طرح مبارزه با ماشینهای مسروقه است.»
آدرس رو گفتم،
شماره تلفن رو پرسید،
اونهم گفتم،
یه برگه ای داد دستم و
گفت:«در روز مشخص شده به مبازره با مفاسد اجتماعیه وزرا مراجعه کنید و مدارکتون رو تحویل بگیرید.»
عین احمق ها زل زدم بهش و گفتم:«آخه چرا؟»
گفتش:«خانوم حرکت کنین راه رو بند آوردین!!!!»
منم گفتم:«چشم»
خلاصه ساعت ده و چهل و پنج دقیقه رسیدم خونه ی دوستم،
و گفت یه زنگ به مامانت بزن وقتی زنگ زدم و ماجرا ها رو گفتم،
از اون ور خط یکی که نه مامانم بود و نه بابام،
گفت:« به ما که می رسی زبون داری اندازه ی کلت ولی وقتی می خواهی حقت رو بگیری لال مونی می گیری.»
و اضافه کرد:« چقدر باید بهت بگم اینقدر تند رانندگی نکن؟»
عجب روز خوبی بود این چهارشنبه.




........................................................................................