درباره هستی من




Sunday, June 29, 2003

٭
تو مگه شبا کار نداری؟
تو مگه شبا خواب نداری؟
واسه چی هر شب پا می شی می یای تو خواب من؟
نکنه می خوای یادم بندازی که تو شبا یه جایی داری که اون تو خوشی!
نکنه می خوای یادم بندازی تو شبا یکی رو داری!
نکنه می خوای یادم بندازی که تو بیداری هیچ وقت نمی آیی پیشم!
نکنه می خوای همیشه به یاد تو روزم رو شروع کنم!




........................................................................................

Saturday, June 28, 2003

٭
مگه نگفتم اون نگاهت باهام چی کار می کنه؟
مگه نگفتم که نمی تونم اون نگاهتو معنی کنم؟
نه، این یکی رو نگفته بودم!
و این خیلی بده،
خیلی بد.....




........................................................................................

Friday, June 27, 2003

٭
بدجوری دلم می خواد بدونم این مگسه که من هر وقت می رم توی این دستشویی عمومی اونجا نشسته و هیزی می کنه،
نره یا ماده؟




........................................................................................

Thursday, June 26, 2003

٭
یکی می گفت به جای قضاوت آدما نیاز اونا رو درک کن.
از اون روز به بعد این تمرین شروع شد.
برای درک نیاز آدما،
به کودکشون رجوع می کردم،
به اون بچه کوچولویی که دلش می خواد یه سری کارها رو بکنه،
وقتی پای اون فسقلی می اومد وسط،
پر از
درک،
محبت،
و عشق،
می شدم،
تا اینکه کم کم کار به جایی کشید که خسته شدم،
از اون همه،
درک،
درک،
درک،
امروز دیگه مستاصل شدم از کودک امثال تو،
امروز دیگه اون کودکه خیلی پر رو شده،
امروز به خودش اجازه می ده به من بگه هررری،
امروز دیگه نه درکت می کنم،
نه کودکتو دوست دارم،
امروز کودکت زیادی بچگی کرده!!!!!




........................................................................................

Saturday, June 21, 2003

٭
خسته و بی حال نشسته بود روی تخت خوابش و غرق در افکارش بود.
نبود،
تو این دنیا نبود،
یه جایی بود که خودشم نمی دونست کجاست،
مثل آدمهای مست بود،
یه نور خوب،
یه موزیک توپ،
یه سیگار تازه روشن شده،
یه فضای عالی،
که فقط و فقط یه چیزی کم داشت،
یه چیزی داشت هی نبودنش رو در اون فضا به رخش می کشید،
بلند شد،
ایستاد جلوی آینه،
موهاش رو باز کرد،
مثل آبشار ریختن روی شونه هاش،
با یک گردش گردن همه رو یک طرف ریخت،
با دست جمعشون کرد و پیچوندشون بالای سرش،
کمر و باسنش شروع کردند به حرکت،
شروع کرد رقصیدن،
ماهها بود که حرکات بدن خودش رو هنگام رقص ندیده بود،
محو خودش بود،
چشمهاش بسته شدند،
و در اون تاریکی،
دوباره اون مرد ناشناس رو که یک روزی قراره وارد زندگیش بشه رو دید،
مرد بغلش کرده بود،
با هم می رقصیدند،
چشمهاش رو که باز کرد،
خودش رو در آینه دید،
که انتظار روز به روزسنش رو بالاتر می بره،
و اشکها رو دید که با وقاحت سقوط می کردند،
و آغوش اون مرد رو آرزو می کردن،
آغوشی مهربون،
آغوشی قوی،
اشکها همچنان سقوط می کردند،
و اون هم شاهد سقوط اونها بود،
زنگ تلفن اون رو از افکارش بیرون کشید،
چند لحظه بعد گوشی تلفن رو در کنار خورده شیشه ها دید.




........................................................................................

Wednesday, June 18, 2003

٭
بعد از ظهر، گوشي تلفن رو بر مي داره.
س: سلام.
پسر: سلام عزيزم.
- چي كار مي كردي؟
- زير دوش بودم.
- پس برو تا سرما نخوردي.
- نه بابا تموم شده.
- باشه من تا بيست دقيقه ي ديگه مي يام چند دقيقه ببينمت.
- باشه عزيزم، خوشحالم مي كني.
----------------------
بيست دقيقه ي بعد دختر زنگ در رو زد و در بدون سئوالي باز شد.
دختر از پله ها رفت پايين و پسر رو ديد كه با حوله ايستاده دم در.
- سلام تو هنوز لباس نپوشيدي؟
- نه!!!!
- پس من همين جا مي شينم تا تو لباسهات رو بپوشي.
- اين طوري بهتره، نه؟
- خفه شو برو لباسات رو بپوش.
- چيه؟ اين طوري تحريك مي شي؟
- مي شه لطفا خفه شي؟
- پس تحريك مي شي؟
- نه احمق مي ترسم جلوي باد كولر سرما بخوري.
- نه، الان خودم رو با تو گرم مي كنم.
- عمرا!!!! مي دونم آرزوته ولي تو خماريش بمون.
پسر بلند شد و اومد نشست كنار دختر.
- من بايد برم دستشويي.
- مي ترسي؟
دختر بلند شد كه بره، دست پسر دور كمرش حلقه شد و كشيدش طرف خودش.
- ااااااه، ولم كن.
لبهاي پسر روي گردنش بود.
- من ديگه بايد برم!
پسر به حركتش ادامه داد.
- من ديگه بايد برم!!!!!
- تو به من پنج دقيقه وقت بده!
- مي گم بايد برم!!!!!!!!
پسر دختر رو ول كرد.
- خوب برو، برو ديگه.
دختر روسريشو برداشت و از همون راهي كه اومده بود، رفت.
-----------------------------
همان شب، تلفن زنگ مي زنه.
س: الو
ش: سلام
- سلام، چه طوري؟
- بد
- چرا؟
- امروز رفتم خونه ي پسر
- ااااااااه؟ كي؟
- چه طور مگه؟
- آخه منم امروز يه سر بهش زدم
- خوب؟ نگفت من اونجا بودم؟
- نه!!!
- دوباره اومد سراغم و دوباره باهاش خوابيدم.
- نه!!!!!!!!!




........................................................................................

Saturday, June 14, 2003

٭
دل بستن یعنی حماقت،
دل بستن به آدمها یعنی خود خود دیونگی،
به هر کی دل می بندی یه روزی می گه خداحافظ،
میعادگاه من و حماقت شده لحظه خداحافظی،
همش
خداحافظ
خداحافظ
خداحافظ
با شنیدن هر خداحافظی با خودم می گفتم
دیگری عزیزی هست،
غافل از اینکه اونم یه روزی خداحافظی می کنه،
امروز آخرین بازمانده ی "دیگری عزیز" هم می خواد طمع تلخ خداحافظی رو به من بچشونه،
این خداحافظی راحت نیست،
یک تجربه جدید است،
و احتمالاً خیلی سخت،
چون دیگری عزیزی بعد از اون وجود نداره که من دل بهش ببندم.




........................................................................................

Friday, June 13, 2003

٭
خیلی دوسم داشت،
از چشمهاش می تونستم بفمم که متفاوت دوسم داره،
همیشه براش بودم،
هر وقت دلش می گرفت تلفن رو بر می داشت و بهم زنگ می زد،
کلی غر می زد،
می شنیدم و سعی می کردم حالش رو خوب کنم،
همیشه نگرانش بودم،
نگران درسش، جزوه های ننوشته اش، روزنامه خوندنش سر کلاسها،
همیشه اول ترم بهش می گفتم این ترم بهت جزوه نمی دم،
آخر ترم تمام جزوه ها رو براش کپی می گرفتم و بهش می دادم،
همیشه نگران بی پولی هاش بودم،
همیشه می گفتم اگه پولدار شم کلی براش لباس می خرم،
بهش می گفتم تو رو خدا کار کن،
بهش می گفتم تو رو خدا مرد شو،
می گفت مرد هستم اگه باورت نمی شه بیا ببین!
بهش می گفتم به قول اوریانا فلاچی مرد بودن فقط دمی در جلو داشتن نیست،
بهم می گفت نمی خواد بزرگ شه،
برزگ شدن یعنی مسئولیت پذیری،
نمی خواد تمام اون مسئولیتها رو بپذیره،
به حرفش که فکر می کردم می گفتم شاید راست می گه،
منم دوسش داشتم ولی نه اون طوری که اون می خواست،
من مثل یک مادر دوسش داشتم،
مثل یه خواهر،
واقعیتش این بود که می تونستم اون طوری که اون می خواد دوسش داشته باشم،
ولی تا زمانی که می خواست بچه باشه نه،
دنیا چرخید و چرخید و چرخید،
امروز فکر می کنم دیگه من رو دوست نداره،
امروز دیگری ای در زندگی اون هست که خیلی پررنگه،
امروز دیگه نمی خواد بچه باشه،
امروز کار می کنه و مرد شده،
چون دیگری براش این انگیزه ها رو ایجاد کرده،
امروز من می خوام به اون زنگ بزنم و غر بزنم،
ولی دیگه در زندگیش برای من جایی نیست،
امروز دیگری پررنگ است،
و من سرخوش از اینکه او دیگری ای دارد،
و من سرخورده از اینکه نتوانستم برایش انگیزه باشم،
عزیزم دلم برات تنگ شده ولی به سراغت نمیام،
مبادا حضورم دیگری را کم رنگ کند.




........................................................................................

Thursday, June 12, 2003

٭

خیلی بده که آدم دائماً در معرض محاکمه باشه،
خیلی بده که آدم دائماً بخواد جواب پس بده،
خیلی بده که آدم دائماً بخواد خودش رو تبرئه کنه،
بدتر از اونا اینکه این دادگاهی که در اون محاکمه بشی مجازی باشه،
بدتر از همه اینکه قاضی اون دادگاه خودت باشی و محکوم هم خودت باشی.




........................................................................................

Monday, June 09, 2003

٭
بر تنش فقط يك پارچه ي حرير سياه بلند بود. لخت و عريان در حال دويدن در يك بيابان، تا جايي كه چشم كار مي كرد شن و ماسه بود و در پشت سر يك طوفان شن. در حال فرار بود. به كجا؟ خودش هم نمي دونست. پاهاش سر شده بودند و ديگه ناي دويدن نداشتند. بارها و بارها زمين خورد ولي بلند شد و دوباره شروع كرد به دويدن. ترس و وحشت همه ي وجودش رو گرفته بود، اگه فقط يك موجود زنده مي ديد شايد همه چيز قابل تحمل تر مي شد چون اونوقت با هم براي ادامه ي زندگي و فرارشون تلاش مي كردند........ ولي او تنهاي تنها در بيابان با طوفان شني در پشت سر كه لحظه به لحظه نزديكتر مي شود. دوباره خورد زمين ولي ايندفعه بلند نشد و با صداي بلند فرياد زد:" بيا، بيا من رو در آغوش بگير و ببر." چند دقيقه ي بعد در حالي كه چشمهايش هيچ جا رو نمي ديد خودش رو مانند پر در آسمون احساس كرد و بالاخره به آرامش رسيد.....





........................................................................................

Thursday, June 05, 2003

٭

مامانش داشت گریه می کرد،
با صدای بلند گریه می کرد،
اونم گریه اش گرفته بود،
اشک تو چشماش بود،
خونشون شلوغ بود،
کلی آدم بزرگ اومده بودن،
دلش باباش رو می خواست،
شادی رو بغل کرده بود و محکم فشارش می داد روی سینه اش،
حتماً شادی هم می دونست یه خبری شده،
برای اینکه خودش رو چسبونده بود بهش،
یک هو همه دور مامانش جمع شدن و خوابوندنش روی مبل،
مامانش ناله می کرد و گریه می کرد،
بلند شد رفت بالا سر مامانش،
گریه می کرد،
خواهرش اومد و گفت:«طفلکم برو تو اتاقت و بازی کن.»
با گریه پرسید:«مامان چشه؟»
خواهرش داد زد:«پس چرا اورژانس نمی یاد؟»
با گریه پرسید:« پس بابا کی می یاد؟»
خواهرش داد زد:«داره می میره.»
یکی از اون آدم بزرگها اومد و دستش و گرفت و به زور بردش تو اتاق.
یکی می گفت قرص قلبش رو بیارین
چند دفعه هم صدای خواهرش رو شنید که با گریه می گفت:«مادرم داره از دستم می ره.»
زنگ در
صدای چند مرد غریبه
سکوت

از اتاقش که اومد بیرون دید همه رفتن...
همه رفتن و اونو نبردن
ترسیدش
زد زیر گریه
یاد اون روز افتاد که از مامانش پرسیده بود:«پس بابا کی می یاد؟»
مامانش گفته بود:«بابات چند وقت نمی یاد.»
گریه کرده بود و پرسیده بود:«آخه چرا؟ من بابام رو می خوام.»
اون موقع هم دلش باباش رو می خواست،
اگه باباش بود اون و شادی رو یادش نمی رفت،
مامانش بهش گفته بود بابا رفته خونه ی دوستش،
وقتی به مامان گفته بود خوب بریم خونه ی دوست بابا،
مامانش گریه کرده بود و گفته بود نمی شه،
پرسیده بود چرا و مامانش بهش گفته بود که دوست بابا باید اجازه بده ما بابا رو ببینیم.
گریه کرده بود و گفته بود خوب من قول می دم بچه ی خوبی باشم،
به شادی هم می گم سر و صدا نکنه، بریم اونجا من بابا رو ببینم،
مامانش گفته بود نه نمی شه
و خیره شده بود
نگاه مادرش را که دنبال کرده بود
فقط میله دیده بود....




........................................................................................

Wednesday, June 04, 2003

٭

یونی بر وزن کونی!




........................................................................................

Sunday, June 01, 2003

٭

یونی: آدمهایی که در جمع خیلی شاد و سرخوشن، یه تنهایی عمیق دارن که در اون تنهایی بسیار دلگیر می شن.
رها: آدمهای خیلی تنها، یه شادی عمیق دارن که در اون شادی دستاشونو می گیرن بالا و تو هوا می چرخونن و می رقصن.




........................................................................................