درباره هستی من |
فرستادن نظرات
نهایت |
Wednesday, January 25, 2023
٭
جای عجیبی از زندگی هستم! تقریبا ۱۰ سال میشه که کوچ کردم از شهر و دیارم. روزها و شب هایی زیادی یادم میاد که برای شهر و دیارم گریه کردم. برای یونی، برای اتاقم توی خونه مامان و بابام، برای خندیدن با دوست هام، برای جوونی کردن و الکی خوش بودن. روزها و شب های زیادی رو هم یادم میاد که در شهر جدیدم با سن جدیدم لذت رو چشیدم، شادی را زندگی کردم . چیزهای جدید تجربه کردم و تعجب کردم از اینکه کاری در زندگی میتواند اینقدر لذتبخش باشد و من از آن بیخبر بودم! این روزها، یکبار دیگه در دوره گذار هستم! همیشه احساس کردم فرق دارم، انگار من یه گوسفند سیاه هستم در گله گوسفندهای سفید! چند سالی میشه که متوجه شدم این گوسفند سیاه سالیان سال برای جلب رضایت و توجه گوسفندهای سفید زندگی کرده و انتخاب کرده! همش هم عصبانیبوده که بابا جون من یک گوسفند سیاهم و انگار هیچ کس متوجه نیست! جالبیش اینه که هیچ کس گوسفند سیاه رو مجبور نکرده بود که گوسفند سفید باشه! فقط و فقط گوسفند سیاه بود که فکر میکرد از او خواسته شده که گوسفند سفید موفقی باشه! الان اونجاست، اونجاست که من انتخاب میکنم که گوسفند سفید باشم یا گوسفند سیاه! اینجا اونجاست که من میخوام گوسفند سیاه باشم ولی میترسم، میترسم از اینکه طریقت گوسفند سیاه بودن را بلد نیستم! ........................................................................................ Saturday, July 16, 2016
٭
اگه غمگینم فقط برای این نیست که آسمان اینجا هر لحظه گریه میکنه، قرار بود آسمون اینجا رنگش با آسمون های دیگه فرق کنه و به وعده وفا شد! ولی من بدنبال آسمون آبی بودم نه آسمون خاکستری!
........................................................................................ Friday, March 18, 2016
٭ زندگى بايد زنگ تفريح داشته باشه، يا دكمه مكث
زندگى داره رو دور تند ميره در حالى كه من رو دور كندم! يه پتو هم نداره كه برى زيرش خودتو قايم كنى، گريه كنى، فكر كنى، موسيقى گوش كنى همش جدى و خشن ميره جلو و مثل يك مادر يا پدر بداخلاق دست منم گرفته و دنبال خودش ميكشه! حداقل اگر پتو داشت مينداختى روت كه نورا رو نبينى، تمرين كورى كنى زندگى نامرده و زور ميگه مثل همه چيز ديگه اين دنيا ........................................................................................ Sunday, March 13, 2016
٭ It's raining outside and I'm raining inside, what a harmony!
........................................................................................ Sunday, March 06, 2016
٭ روزى كه دوست صميمى تبديل به دوست قديمى ميشه، روز جالبى نيستش!
........................................................................................ Thursday, January 14, 2016
٭
خانوم بند انداز هم حال ما رو پرسید و شماها نپرسیدین! عجب!!
........................................................................................ Friday, January 01, 2016
٭
آی آی زندگی
زندگی درست مثل ظرف های قدیمی خونه مامانت می مونه که جوون تر که بودی یا نمی دیدشون و بود و نبودشون فرقی نمی کرد یا اینکه می خواستی بندازیشون دور و با مامانت جر و بحث می کردی که این آشغال های زشت چیه! بابا جان بندازشون دور. حالا چند قدم اون طرف تر از سی و پنج نزدیک های چهل با دیدین همون ظرف ها دلت یه جوری میشه. می خوای تک تکشون رو نگه داری و باهاشون باشی.
آی آی زندگی آرزوى ده سال پيش، كابوس امساله و كابوس ده سال پيش شايد آرزوى امسال باشه
........................................................................................ |